فرمان نامتعارف، ظالمانه و یکسویهی رئیسجمهور نامتعادل آمریکا مبنی بر به رسمیت شناختن اورشلیم یا بیتالمقدس بهعنوان پایتخت یکپارچه دولت ظالم و نژادپرست اسرائیل، بار دیگر تراژدی فلسطین را زنده کرد و بر زخمی کهنه و عمیق در خاورمیانه و بلکه در جهان نمک پاشید.
در این یادداشت کوتاه میخواهم در آغاز به تأسیس دولت اسرائیل اشاره کنم و با این بیان کوتاه نشان دهم که چگونه این دولت کودتایی و برآمده از یک توطئه جهانی و شماری از یهودیان قومگرا و فاشیست عمدتا غربی از حدود یک قرن پیش گامبهگام در سرزمین فلسطین، چون دملی چرکین ریشه دوانده و ظاهرا قرار نیست به زودی درمان شود و بعد به چند نکته مهم اشاره خواهم کرد.
بگویم مراد گزارش تاریخی این دوران نیست بلکه قصد آن است که چند سرفصل چگونگی تشکیل دولت غاصب اسرائیل تا سال ۱۹۴۸ را بازگویم تا کسانی که هیچ اطلاعی از رخدادهای فاجعهبار این شجره خبیثه ندارند اندکی با خبر شوند. تحقق این نقشه طی چند مرحله و یا در چند گام اجرایی شد. بدین ترتیب:
گام اول
نقشه با طرح اولیه یک یهودی افراطی و متعصب به نام «تئودور هرتسل» در اواخر قرن نوزدهم میلادی آغاز شد. این شخص در فاصله سالهای ۱۸۹۵-۱۸۹۶ رسالهای منتشر کرد که در آن برای نخستین بار تأسیس «دولت یهود» پیشنهاد شده بود. در پی آن جنبشی پیدا شد که نامش از کوه «صهیون» در اورشلیم گرفته شده و به «صهیونیسم جهانی» شهره شد. نخستین کنگره صهیونیستها در سال ۱۹۸۷ در سویس تشکیل شد و هرتسل به ریاست آن برگزیده شد.
از آن پس هرتسل با برخی رهبران جهان از جمله در آلمان و در قدس و از جمله با سلطان عبدالحمید عثمانی در استانبول دیدار کرد و تلاش کرد تا حمایت آنها را به دست بیاورد که البته موفق نشد. نقش هرتسل در جنبش صهیونیستی و در نهایت تأسیس اسرائیل بسیار زیاد است و از این رو نخستوزیر فاشیست و فاسد و راستگرای اسرائیل در شهریور ۹۶ در سازمان ملل از او با عنوان «موسای ما» یاد کرد.
گام دوم
برای تحقق ایده تشکیل دولت یهودی و یهودیان گام دوم را «بالفور» وزیرخارجه وقت انگلستان برداشت. وی در نوامبر سال ۱۹۱۷ با ارسال نامه ای به روتشیلد سیاستمدار یهودی یهودیتبار انگلیسی و عضو مجلس عوام انگلستان پیشنهاد کرد که در سرزمین فلسطین «وطن ملی یهود» تشکیل شود.
گام سوم
با برداشتن گام سوم نقشه و طرح تشکیل دولت ملی یهود در سرزمین فلسطین عملا آغاز شد. در ۱۹۱۷ (آخرین سال جنگ جهانی اول) فلسطین به وسیله دولت مقتدر و استعماری انگلستان اشغال شد. دولت عثمانی، که قرنها بر این سرزمین فرمانروایی داشت، ناتوانتر از آن بود که اقدامی بکند و به ویژه آخرین نفسهایش را میکشید. انگلستان فلسطین را تحت قیمومیت خود در آورد و یک ژنرال را بهعنوان فرماندار نظامی خود تعیین کرد.
آنجه در طول حدود سه دهه در فلسطین گذشت، قصه پرغصهای است که باید خواند و خون گریست. فقط میتوان اشاره کرد که در قیمومیت انگلستان نقشهها بهتدریج و حساب شده و با برنامه برای اشغال فلسطین آغاز شد. از یک سو خرید اراضی مردمان تهیدست و عموما بیخبر از همهجای عرب با قیمتهای خوب آغاز شد و از سوی دیگر کوچ گسترده و در آغاز نه چندان محسوس یهودیان از اروپا و روسیه و برخی نواحی جهان شروع شده و در طول سه دهه ادامه یافت. این کوچها هم برای جا پا بازکردن یهودیان مهاجر بود و هم برای تغییر جمعیتی منطقه مورد نظر و هدف. از دهه سی به تدریج اعراب ماجرا را دریافته و واکنش نشان دادند. منازعه از دو سو آغاز شد. از سوی اعراب اعتراضاتی رخ داد و از سوی دیگر توطئه و سرکوبی حساب شده و مداوم صهیونیستهای مهاجر با حمایت پنهان و آشکار انگلیسیها و فرماندار نظامی این دولت استعماری با قوت تمام ادامه یافت و در نهایت به سال ۱۹۴۷-۱۹۴۸ و جنگ نهایی و اشغال سرزمین فلسطین و اخراج اعراب از موطن قرنهایشان منتهی شد. در دهه سی و چهل دهها درگیری خشونتبار و سنگین و خونین رخ داد که در تمامی آنها معترضان بومی فلسطین با قساوت تمام سرکوب شده و نابود شدند. نکته قابل توجه این است که در این دوران عربهای فلسطین اعم از یهودی و مسیحی و مسلمان در مبارزات ضداستعماری و ضدصهیونیستی شرکت داشته و در کنار هم بر ضد اشغالگران و توطئه گران خارجی و بیگانه میجنگیدند. در آن زمان برای بومیان صرفا دفاع از وطن و خانه و کاشانه مطرح بوده و موضوعات قومی و نژادی و مذهبی نقشی (حداقل تعیینکننده) نداشته است.
گام چهارم
روند پر تنش و خونین سه دهه مبارزه و مقاومت از یک سو و سرکوبی شدید و ویرانگر از سوی دیگر، به سال ۱۹۴۷ رسید. در این سال سازمان ملل با صدور قطعنامهای سرزمین فلسطین را به دو بخش تقسیم کرد که در یک سوی «دولت اسرائیل» باشد و در سوی دیگر «دولت فلسطین» که مردمان عرب بومی در آنجا بمانند. اما عربان فلسطینی، البته با حمایت دیگر اعراب منطقه و دولتهای مهم عربی، از این پیشنهاد استقبال نکرده و بلکه آن را مردود شمردند. دلیل اصلی آن پذیرش این واقعیت تاریخی و قانونی بود که سرزمین فلسطین تقسیمشدنی نیست و یهودیان عموما مهاجر غاصباند و اشغالگر. کاملا حق با اعراب بود ولی دیگر کار از کار گذشته بود و صهیونیستهای مهاجر و غیربومی با نقشه و حمایت غربیان به هدف خود رسیده و برای بومیان عرب راهی جز مخالفت باقی نمانده بود و آنهم بعدها روشن شد که بیثمر و یا کمثمر بوده است.
گام پنجم
سرانجام میوه تلخ و زهرآلود جنبش صهیونیسم جهانی و برخی دول غربی به فرجامین هدف خود رسید و آنهم در سال ۱۹۴۸ بود. در این سال جنگی بزرگ بین عربهای بومی (با حمایت برخی دول عربی مانند مصر و سوریه و اردن) با صهیونیستهای غیربومی و اشغالگر در گرفت و نتیجه آن البته شکست فلسطینیان و دول عربی و چیرگی کامل اشغالگران بود. یهودیان بخش عمده سرزمین فلسطین غرقه در خون و مجروح را از آن خود کردند.
از آن پس جنبش مقاومت فلسطینیان شکل گرفت و مردمان باقی مانده در این ناحیه و نیز آوارگان فلسطینی در کشورهای عربی پیکار سیاسی و نظامی گستردهای را بر ضد اشغالگران سامان دادند و چند جنگ دیگر نیز بین دو دشمن رخ داد و این جنگها نه تنها فلسطین خونین و مغصوب را آزاد نکرد بلکه بخشهای دیگری از خاک فلسطین و حتی اراضی مسلم کشورهای دیگر عربی (مانند صحرای سینا در مصر و بلندیهای جولان در سوریه و جنوب لبنان) به اشغال مضاعف اسرائیل درآمد.
*
در اینجا رخدادهای بعدی را رها کرده و فقط به چهار نکته اشاره میکنم:
نکته اول
از آنجا که نطفه دولت غاصب اسرائیل با توطئه و تجاوز بسته شده، این دولت جعلی است و آن هم این طرح با مهاجرت برنامهریزیشده بیگانه و همراه با خشونت و کشتار و ترور همراه بوده و از آنجا که حتی با معیارهای حقوقی سازمان ملل، که اصل دولت اسرائیل را به رسمیت شناخته است، به دلیل مخالفت با دهها قطعنامه همین سازمان ملل و عدم اجرای آنها، یک دولت تروریستی و در عرف بینالملل شرور و یاغی است.
برای این که روشن شود افکار هرتسل و اندکی بعد جنبش صهیونیستی و بعد اقدام شگفت و فاجعهبار و ضدانسانی و ضدتاریخی اشغال سرزمین فلسطین چه ربطی با هم دارند، محتاج بررسی دقیق اسناد شواهد است؛ ولی اگر هم در ایدههای آرمانگرایانه هرتسل صداقتی نهفته بود، بالفور بهعنوان وزیر خارجه دولتی استعماری و پر نفوذ در شرق و خاورمیانه و شبه قاره هند، به چه دلیل و چرا چنین پیشنهادی را مطرح کرد؟ او واقعا دلش برای یهودیان سوخته بود و انگیزه انسانی و خیرخواهانه داشت؟ سادهلوحی است که چنین فکر کنیم.
نکته دوم
نکته بس مهم آن است که دولت اسرائیل ظاهرا یک دولت دموکراتیک و با معیارهای غربی سکولار و عرفی است ولی با این حال اصرار دارد که باید به عنوان یک دولت یهودی شناخته شود و همین امر یکی از اختلافات مهم در پروژه صلح است. این تناقض را چگونه میتوان توضیح داد؟ مهمتر، غربیان و از جمله حامی قدر و غدار اسرائیل یعنی ایالات متحده آمریکا (که میگویند پیشرفتهترین دموکراسیهای جهان امروز را دارد)، این تناقض را چگونه توجیه میکنند؟ چگونه است وقتی گروهی از مسلمانان پسوند «اسلامی» را برای کشور و دولت خود انتخاب کنند، متهم به بنیادگرایی و مخالفت با آزادی و دموکراسی و سکولاریسم مطلوب غربیان میشوند و اسرائیل مستثناست؟
نکته سوم
ظاهرا انتخاب فلسطین بدان بهانه بوده است که در روزگاران خیلی دور شماری از یهودیان ساکن سرزمین کهن فلسطین دولت محلی کوچکی به نام «یهودیه» در این ناحیه ایجاد کرده بودند. همانها که روزگاری وفق قول مشهور بختالنصر شماری از آنان را به بابل در بینالنهرین آورد و بعدها پادشاه ایرانی کوروش در جریان تسخیر بابل به سال ۵۲۹ پیش از میلاد آزادشان کرد و کمک کرد تا به سرزمین قدیمی خود بازگردند.
اما چنین بهانهای دعوی سست و بیبنیادی بیش نیست. زیرا اولا در همان زمان نیز اقوام دیگر عربی و غیرعربی در سرزمین تاریخی فلسطین زندگی میکردند و منطقه دارای اقوام مذهبی و ملی متنوعی بوده و این سرزمین یکسره از آن یهودیان نبود و ثانیا (و از همه مهمتر) اگر قرار براین باشد که پس از چند هزار و حتی پس از چند صد سال قومی به بهانهای که در گذشته در فلان سرزمین بوده و اکنون و تا پایان تاریخ آنجا «ارض موعود»شان است، هر قومی میتواند چنین ادعایی بکند و در این صورت به اصطلاح سنگ روی سنگ بند نخواهد شد و از پیامدهای ویرانگر آن جنگ و کشتار دایمی و بی پایان است. ثالثا، اگر چنین دلیلی و یا بهانهای موجه باشد، بیتردید و به گواهی تاریخ اعراب و به ویژه اعراب مسلمان پس از فتح فلسطین در خلافت عمربن خطاب حدود هزار و چهارصد سال در این سرزمین ساکن بوده و بر دیگر اقوام مسیحی و یهودی غلبه داشته و اصولا از آن زمان تا هفتاد سال پیش با وجود مسجد الاقصی و «قدس شریف» قلمرو مهم و محترم اسلام بوده است. این سرزمین چرا حق مسلمانان نباشد؟ واقعا بهانههای واهی صهیونیستهای مدرن غربی و حامیانشان در قرن بیستم و بیستویکم مرغ پخته را هم به خنده میاندازد! یهودیان و از جمله جناح افراطی و فاشیست نتانیاهو مدعیاند که سه هزار سال در اینجا بوده و اورشلیم سه هزار سال پایتخت اسرائیل بوده است. گویی در جهان کسی تاریخ نخوانده است!
وانگهی، اگر قرار بر بازگشت به گذشتههای دور باشد و حضور مردمی در سرزمینی در مقاطعی از تاریخ در ادوار بعد ایجاد حق بازگشت و تأسیس دولت ملی میکند، چرا اصلا ایرانیان و یا رومیان (روم غربی و شرقی) حق بازگشت نداشته باشند و مدعی حق ویژه در سرزمین فلسطین نشوند؟ مگر همین منطقه و از جمله یهودیه یهودیان در طول هزار و چهارصد سال (از فتح بابل تا سقوط ساسانیان) همواره در قلمرو سیاسی دو امپراتوری نبوده و هنوز نیز آثار تمدن ایرانی و رومی در آن ناحیه به چشم نمیخورد؟
نکته چهارم
برای رفع هر نوع بدفهمی، این نکته را هم بیفزایم که با این همه، من خواهان محو اسرائیل و بازگشت سرزمین فلسطین به پیش از سال ۱۹۴۸ نیستم؛ من بهعنوان یک واقعیت متعین (هرچند تلخ و ظالمانه) رژیم اسرائیل کنونی را به عنوان عضو سازمان ملل به رسمیت میشناسم ولی برای تأمین حداقل عدالت، به قرار صلح اسلو پایبندم و معتقدم تمام عدالتخواهان و آزادیطلبان مسلمان و جهان باید برای تحقق آن بکوشند. این تعهد اخلاقی و انسانی است که سازمان ملل و دولتها و به ویژه نهادهای حقوق بشری و شخصیتهای مستقل آزادیخواه در تمام اقطار جهان از یک سو برای تأمین حقوق مصرح در قطعنامههای سازمان ملل مربوط مردمان فلسطین بکوشند و از سوی دیگر با استفاده از تمام امکانات و ابزارهای فرهنگی و سیاسی و اقتصادی مانع تجاوزها و ستمگریهای نهان و آشکار دولت اشغالگر اسرائیل بشوند و نگذارند زورگوییها و یاغیگریهای روزافزون دولت حاکم این کشور فلسطینیان را به کلی از صلح ناامید کنند که در این صورت فرجامی جز خشم و خروش بیمهار و کشتار نخواهد داشت. قابل تأمل و مهم این که صلح و امنیت اسرائیل نیز در گرو تحقق حداقل عدالت و امنیت برای بومیان تحت ستم این سرزمین باستانی است. دفاع از حقوق فلسطینیهای تحت تجاوز یک تعهد انسانی و اخلاقی و قانونی است و نه لزوما یک مسئله دینی و مذهبی و قومی.