از باب مقدمه
دکتر علیاصغر حاج سیدجوادی در ۹۴ سالگی درگذشت. این خبری بود که دیروز شنیدم. دریافت این خبر مرا به حدود نیم قرن خاطره از علیاصغر حاج سیدجوادی پیوند زد. حاج سیدجوادی را از اواخر دهه چهل و بعد پنجاه شناختم؛ از مقالات پرشورش در روزنامه کیهان آن روزگار.
اکنون شایستهترین تعبیر و توصیفی که از او میتوانم ارائه کنم «وجدان بیدار» است. گفتهاند که روشنفکر وجدان بیدار جامعه است. چرا که مهمترین مؤلفه روشنفکری و محوریترین کار روشنفکر نقد و نقادی است که این نقادی حول قدرت و ثروت میچرخد. روشنفکر به هیچ نهاد و فرقه و حزب سیاسی خاص و مهمتر از همه به نهاد سلطه و قدرت و ارباب ثروت وابسته نیست، یعنی نباید باشد وگرنه دلیری نقادیاش را از دست میدهد و یا از اعتبار لازم برای اثرگذاری و نقادی او کاسته میشود. بدین ترتیب میتوان گفت روشنفکر دیدبان انسانی و فراجناحی و طبقاتی جامعه است و برای او در مرحله نخست «انسان» و آزادی و عدالت و امنیت اوست که برجسته و کانونی است. حاج سیدجوادی مصداق اتم یک روشنفکر جهانی بود و در عین حال ملی و ایرانی هم بود.
حاج سیدجوادی در عرصههای مختلف فعال بود و به مقتضای عمر طولانیاش فراز و نشیبهای بسیار داشت اما میتوان گفت او بیش از همه یک «نویسنده» بود و از این طریق رسالت روشنفکریاش را ایفا میکرد. دیدبانی او با قلم بود و دفاع پرشور از آزادی و عدالت و هویت ایرانی و ستیز بیامان با دشمنان آزادی و عدالت و انسانیت و ایرانیت. این رسالت او از آغاز تا پایان و در دو نظام پادشاهی و ولایی بیوقفه ادامه داشت؛ هرچند در سالیان اخیر احتمالا به دلیل کهولت سن کمتر مینوشت.
حاج سیدجوادی، اگرچه نیز مانند عموم روشنفکران و اهالی ایران در مقطع انقلاب ۵۷ مفتون شخصیت آیتالله خمینی شد و در آغاز از انقلاب و حتی برخی تندوریهای انقلابیون دفاع و حمایت کرد ولی در همان حال نیز وجدان بیدار در کالبد تبآلود انقلاب بود و فراموش نمیکنیم که در بهار ۵۸ «صدای پای فاشیسم» را نوشت و زنگ خطر را به صد در آورد. البته در آن زمان بسیاری چون من این هشدار را یا نشنیدیم و یا جدی نگرفتیم ولی وقتی همه در فاشیسم مذهبی حاکم در نظام ولایی غرق شدیم و قربانی، اهمیت این زنگ خطر را درک کردیم؛ هرچند که دیگر دیر شده بود. گزاف نبود که زمانی علیاصغر حاج سیدجوادی را «ساخاروف ایران» ایران لقب داده بودند.
من حاج سید جوادی را در دوران پس از انقلاب بیشتر شناختم و در سال ۱۳۷۵ برای اولین بار او را در خانهاش در پاریس ملاقات کردم و با ایشان و همسرشان خانم کیان کاتوزیان (حاج سیدجوادی) آشنا شدم و ساعتی به گپ و گفتگو گذشت. او بر خلاف نوشتههای پرشورش، کم حرف بود و کم سخن میگفت. از آن پس بارها او را دیدم و آخرین بار نیز در تابستان سال گذشته بود که البته تصادفا او و همسرش و نیز آقای باقر مؤمنی را در رستورانی در پاریس ملاقات کردم.
اکنون نه تنها قصد ندارم کارنامه حاج سیدجوادی را بررسی کنم که حتی امکان مروری بر این کارنامه مفصل هم نیست؛ اکنون فقط هدف ذکر خیری است از زنده یاد حاج سیدجوادی و ادای دینی نسبت به آن بزرگوار و عرض تسلیتی به همسر گرامی و عموم اعضای خانواده معزز حاج سدجوادی. با این حال گزارشی از چند برگ از برگهای زندگی فکری و قلمی حاج سیدجوادی مربوط به دهه چهل و پنجاه را تقدیم میکنم. این قطعه بخشی از خاطرات پیش از انقلاب من است که پانزده سال قبل نوشته شده و اخیرا در قالب کتابی برای انتشار آماده میشود. مفید دانستم که به مناسبت درگذشت این نویسنده متفکر و اثرگذار و به ویژه برای آشنایی بیشتر نسل پس از انقلاب با او، گزارش کوتاهی از تجربه زیسته خودم در آن دوران را با شما در میان بگذارم.
***
. . . اما برجستهترین و نامدارترین نویسندهای که در آن دوران (البته دقیق نمی دانم از کی تا کی) در کیهان مقاله مینوشت دکتر علیاصغر حاج سیدجوادی بود. مقالات او سیاسی – اجتماعی بود که با رویکرد انتقادی همراه بود. یعنی درست همان زبان و بیانی که ما در آن سالها دوست داشتیم و میپسندیدیم. در عین حال زبان مقالهها شعاری و سطحی نبود. قلم و ذهن و زبان حکایت از پختگی سیاسی و تجربه عملی و عمق دانش سیاسی و گسترده اطلاعات نویسنده داشت. مقالات حاج سیدجوادی از آن نوشتههایی بود که میتوانم بگویم به جای خواندن میبلعیدم. این عادت در من ریشهدار است. برخی نوشتهها را چنان با علاقه و درعین حال با شتاب میخوانم که حوصلهام تا پایان سر میرود، چرا که دلم میخواهد هر چه زودتر تمام شود و من به مطالعه تمام آن موفق شوم. از این رو گاه این دست مقالات را اول مرور میکنم و برخی پاراگرافها را سریع میخوانم و بعد با حوصله و با دقت و آرامش تمام نوشته را میخوانم. گاه در مورد کتاب نیز این اتفاق میافتد. به ویژه مقالات حاج سیدجوادی درباره فلسطین و اسرائیل در آن زمان بسیار شجاعانه و بیدارگر بود و برای من (و امثال من)، که حساسیت زیادی روی مسئله فلسطین داشتیم، تحسینبرانگیز بود. شماری از این مقالات بعدها به صورت کتاب و مجموعه چاپ شدند (از جمله آنها: ارزیابی ارزشها، از اعماق و اعراب واسرائیل).
با این حال مسئلهای این بود که چرا کسی چون حاج سیدجوادی در کیهان حکومتی مقاله مینویسد. چرا که از یک سو او را نویسندهای مستقل میدانستیم و از سوی دیگر دریغمان میآمد که آن مقالات با آن محتوا در روزنامهای چون کیهان چاپ شود (در نخستین دیدارم با ایشان در پاریس این موضوع را با وی در میان نهادم که البته او نیز توضیحاتی داد). اصلا تعجب میکردیم که چرا کیهان اجازه چاپ و انتشار چنان نوشتههایی را میدهد. به ویژه در اواخر آشنایی با دکتر حاج سیدجوادی پیدا کردم و اندکی از سوابق سیاسی ایشان را دانستم، شگفتی و به همان اندازه انتقاد من بیشتر شد.
حقیقت این است که در رژیم گذشته هر نوع حرکت یا فعالیت اجتماعی یا سیاسی و یا فرهنگی و حتی اداری و شغلی را که به نفع رژیم میدانستیم، محکوم میکردیم و این نوع کارها را به نوعی همکاری یا تأیید حکومت ظالم میدانستیم (چنانکه اکنون نیز برخی چنین تصوری دارند). توقع نداشتیم که روشنفکری چون حاج سیدجوادی و نویسنده آگاه و مخالفی چون او در کیهان یا اطلاعات و یا هر روزنامهای مقاله بنویسد و با آنها همکاری کند. البته بعدها دانستیم که کیهان از یک سو کمتر از اطلاعات دولتی و وابسته بود و لذا آزادتر بود و از سوی دیگر رژیم اجازه داد شماری از روشنفکران و نویسندگان چپ و بریده از سیاست و یا وابسته و تسلیم شده به رژیم، در کیهان و یا برخی نهادهای فرهنگی دیگر (از جمله در کانون پرورش فکری کودکان و مؤسسه علوم اجتماعی با مدیریت دکتر احسان نراقی) فعالیت کنند و مقاله بنویسند. این شمار روشنفکران عمدتا در کیهان گرد آمده بودند. بنابراین همکاری با کیهان و نهادهایی مانند آن لزوما به معنای همکاری با رژیم و به ویژه ساواک نبود.
وانگهی، زمانی که هنرمند و شاعر و نویسنده یا اصلا سیاسی نیست و یا اگر سیاسی است انقلابی نیست، چه باید بکند؟ او چارهای ندارد که از امکانات قانونی و علنی برای نشر آثار و افکارش استفاده کند. او کالایی دارد که عرضه آن جز به صورت علنی و قانونی ممکن نیست. نویسنده چاره ای ندارد جز این که (ولو از سر اضطرار) زیر سقف سانسور حرکت کند و بنویسد ولی تن به خاموشی و سکوت مطلق ندهد. واقعیت این است که انقلابیون آن زمان توقع داشتند که تمام اهل قلم چریک باشند که در این صورت یا می بایست هیچ ننویسند و یا شبنامه بنویسند و یا از خیر نویسندگی بگذرند و اسلحه به دست بگیرند و به کوه بزنند و یا در شهر در خانههای تیمی مخفی شوند و هیچ یک شدنی نبود . . .