اپیزود اول
فکر میکنم بهار ۱۳۴۲ بود. کشور در تب و تاب «انقلاب شاه و ملت» (که به زودی به «انقلاب سفید» شهرت یافت) بود. تبوتابی که از زمستان گذشته آغاز شده بود و با رفراندوم در اسفند ماه ۴۱ و بعدتر با پانزده خرداد ۴۲ به مرحله خطرناک خود رسیده بود.
چند هفته ای بود که روزانه عدهای کشاورز را از روستاهای اطراف رودسر در میدان شهرداری این شهر گردآورده و اینان ساعتها بهصورت میتینگهای خیابانی در میدان بوده و مرتب سخنرانیهای پر شور ایراد میشد و مردم به سود شاه و حکومت و بر ضد خوانین و مالکان شعار میدادند. در آن زمان من در حوزه رودسر طلبه بودم. چند بار نیز به حاشیه جمعیت رفته و جمعیت را تماشا کرده و برخی سخنرانیها را شنیده بودم. حدود چهارده سالم بود و نوجوانی بدون هیچ نشانه طلبگی و بدون این که کسی مرا بشناسد.
روزی در حجرهام بودم. دیدم درب باز شد و دوستی روحانی، که در قم طلبه بود و رخت روحانی بر تن داشت، سراسیمه وارد حجره من شد. رنگ پریده و آشفته و به شدت ترسخورده. پرسیدم چه شده؟ در حالی که صدایش میلرزید و بریدهبریده حرف میزد گفت: الان از پیادهروی میدان شهرداری عبور میکردم که دیدم چند نفر «دهاتی»، که با هم صحبت میکردند، متوجه من شده و شروع کردند با هم حرف زدن. کلی بدوبیراه به «آخوندا» گفتند. یکی میگفت: اعلیحضرت میخواهد ما را از دست این مالکا (مالکان) نجات بدهد و ما را مالک زمینهایمان کند ولی این «آخوندا» نمیگذارند. دیگری گفت: این «آخوندا» از مالکین پول گرفتهاند و به این دلیل با اصلاحات ارضی مخالفت میکنند. یکی دیگر گفت: باید تمام این «آخوندا» را کشت. دیگری روی دست همه بلند شد و گفت: اصلا چرا اعلیحضرت خودش را بدنام میکند، بهتر است ایشان دستور بدهد مردم هر محل آخوند محلش را بکشند و با این کار کلک تمام «آخوندا» کنده میشود و همه خلاص می شوند. این روحانی می گفت: دیدم اگر دیر بجنبم، ممکن است به من حمله کنند؛ ناگزیر پا به فرار گذاشتم و خودم را به اینجا رساندم. با اینکه مقصد آن فرد جایی دیگر بود ولی تا زمانی که تجمع وجود داشت، او جرأت نکرد خارج شود.
بیفزایم مدتی پس از پانزده خرداد، یکی از بستگانم که در مدرسه مروی تهران طلبه بود، شبانه و با لباس شخصی از تهران به رودسر آمد. وقتی دلیل تغییر لباس را پرسیدم، گفت فضا بر ضد «آخوندا» چنان تند است که جرأت نکردم با لباس آخوندی خارج شوم. البته مراد بیشتر ناامنی از سوی مردم عادی بود و نه از مأموران حکومتی.
اپیزود دوم
روز چهاردهم آبان ۱۳۵۷ در تهران بودم. تمام شهر در بحران و تظاهرات و شعار مردم غرق بود. همراه جمعیت بیانتها خود را در میدان ارک یافتم. همراه جمعیتی نه چندان زیاد از ساختمان وزارت دارایی گذشتیم و به طرف میدان رفتیم. عده زیادی (که ظاهرا کارمند و اداری بودند) در حیات ساختمان دارایی گرد آمده بودند. آنها در داخل شعار میدادند و ما در بیرون. ناگهان دیدیم چیزهایی را از طبقات بالای ساختمان به حیات پرت میکنند و مردم نیز هیجانزده میشوند و شعار میدهند. دقت کردم، دیدم قاب عکسهای شاه و ملکه و احیانا ولیعهد بود که مرتب به زمین میخورد و میشکست و مردم دست میزدند و شعار میدادند و با کوبیدن لگدهای خشمآگین خود نفرت خود را نشان میدادند.
لحظاتی بعد در میدان ارک بودیم. در اینجا سربازان زیادی حضور داشتند و مسلح و ظاهرا آماده عملیات. احتمالا برای حفاظت از رادیو بود. در اینجا جمعیت خیابان کم شده بود. شاید صد نفری بودیم و آن هم به سرعت آب رفت. من در آن جمع انگشتنما بودم. آخوند بودم و کاملا مشخص و نشاندار. جمعیت داخل حیات روبرو (که نمیدانم ساختمان دارایی و اقتصاد بود و یا ساختمان دیگر) با دیدن من به شوق آمده و شروع کردند شعارهایی به سود «آخوندا» دادن و از جمله با نام آیتالله خمینی بارها شعار دادند.
در این زمان جمعیت داخل حیات مرا به داخل و به جمع خودشان دعوت کردند. در کنار من افراد کمی مانده بودند. لحظات حساس و خطرناکی بود. نه میتوانستم به عواطف و احساسات مردم بیتفاوت باشم و نه جرأت میکردم از این سوی میدان به طرف مقابل بروم و به جمعیت بپیوندم. بهویژه که نظامیان نیز به صورت انبوه در وسط میدان بودند و ما را نظاره میکردند. هر لحظه ممکن بود اقدامی بکنند. زدن و حداقل دستگیری. سرانجام دل به دریا زده و تنها به طرف جمعیت داخل حیات حرکت کردم. هر لحظه منتظر اقدامی از سوی نظامیان بودم. تقریبا با آرامی (هرچند با تشویش درونی) به آن سوی میدان رسیدم. اما نردههای آهنی بلندی بین من و جمعیت آن سوی نردهها فاصله انداخته بود. اما چند نفری خود را تا نقاط فوقانی نردهها بالا کشیده و دستشان را به طرف من دراز کرده تا با کمک آنها خود را به آن سوی برسانم. گریزی نبود. به طرف بالای نردهها خیز برداشتم. قبا و عبای بلند مانع و مزاحم بود و خطر در کمین ولی بالاخره خود را به آن طرف رساندم و روی دستان پر شور مردم چون پر کاهی به حرکت درآمدم. دقایقی روی دستان مهربان و امیدوار مردم بودم. شعار بود و احترام و امید. از این که یک روحانی را در کنار خود میدیدند خرسند بودند.
تظاهرات #مشهد یه آخوند میخواد ازتو جمیعت رد بشه مردم بهش میگن آخوندها حیا کنید مملکت رو رها کنید #سکوت_نکنیم#متحد_شوید pic.twitter.com/P0bcA7chWa
— کیانوش (@Kianoosh111) December 28, 2017
ااپیزود سوم
اخیرا کلیپی از تظاهرات مردم (ظاهرا مشهد) دیدم که جمعیت به محض دیدن یک روحانی با خشم و نفرت شعار میدادند: «آخوندا، حیا کنین! مملکتو رها کنین!». آن آخوند نیز (که روشن نبود در آنجا چه می کرد) در حالی که به شدت نگران بود و احساس ناامنی میکرد، با شتاب جمعیت را ترک کرد و خارج شد.
این را در کنار حوادث و شعارهای دیگر بر ضد آخوند و دین و انقلاب و در مقابل برخی شعارهای سلطنتطلبانه بگذارید، چه خواهیم دید؟ و چه تفسیری از این تحولات خواهیم داشت؟