من اصرار دارم در این جا میان سلطنتطلبان و شاهپرستان تمایز قائل شوم. بیتردید هموطنانی هستند که به حکومت مشروط سلطنتی اعتقاد دارند و آن را روش مناسبی برای ادارهی امور ایران میدانند. طبعا با این گروه میتوان تعامل و استدلال کرد. آنها برای اثبات ادعای خود مبنی بر امکان انطباق سلطنت با دموکراسی به کشورهایی مانند سوئد و هلند استناد میکنند. درست هم میگویند که در این کشورها پادشاه وجود دارد و ادارهی امور هم در بالاترین میزان ممکن دمکراتیک است. اما به نظر میرسد غالب هموطنان طرفدار سلطنت، خواهان حکومتی از نوع رضا شاه و محمدرضا شاه باشند و یا این گروهند که عمدتا در رسانهها شنیده و خوانده میشوند. حتا رضا پهلوی هم که تلاش میکند در انظار عموم خود را گوش به فرمان مردم معرفی کند، حاضر نشده به استبداد پدر و پدربزرگش انتقاد جدی و موردی کند. در بهترین حالت گفته که کاستیهایی بوده است، بدون آن که حاضر باشد از این کاستیها به طور مشخص نام ببرد.
مشکل عمدهی شاهپرستان هراسشان از مردم است، از مردم کوچه و بازار و از تودههای رنج کشیده. آنها چه در زمان حاکم بودنشان و چه حالا در موضع اپوزیسیون به شیوههای گوناگون انزجار خود را از مردم ابراز کرده اند و قادر نبوده اند زبان اشرافیتشان را حتا با تقلا برای تملق هم پنهان کنند. مثلا اصطلاح «آخوندهای شپشو» کشف همین شاهپرستان است. هر کسی که ابتداییترین شناختی از وضعیت روحانیت، چه قبل و چه بعد از انقلاب، داشته باشد می فهمد که آخوندها بعنوان یک قشر، هرگز «شپشو» نبوده اند. آنها هم مانند شاهپرستان اریستوکراسی خود را داشته اند. این واقعیت که در میان این قشر هم همواره افراد تهیدست وجود داشته بیانگر موقعیت اکثریت نیست.
«شپشو» بودن در کشوری با فرهنگ دیرینه ی مبتنی بر نظافت و تمیزی بیانگر فقر است. در یک جامعه ی مسلمان افراد توانا به تمیزی خود اهمیت می دهند، این تاکید آموزه های دینی آنان است. اگر در سال ۵۶ خورشیدی، یعنی در اوج خیز شاه بسوی «دروازه تمدن بزرگ»، بسیاری از روستاهای منطقه ی الموت و اشکور حمام نداشتند و با توجه به سرمای سخت زمستان آن دوران بعضا تا سه ماه نمی توانستند تن خود را بشویند بیانگر یک انتخاب نیست، بیانگر فقر دحمیل شده بر مردمی در کشوری ثروتمند است. این مردم «شپشو» می شوند. آخوند هم ، دست در دست سرمایه دار و ژاندارم، این شپشوها را غارت می کرد. اما آخوند قادر بود تفرعن و تفاخر خود را پنهان کند و به زبانی سخن بگوید که عامه ی مردم او را از خود بدانند. شاه در یک لجبازی کودکانه و در قمار بر سر قدرت حمایت مردم را به آخوندها باخت و از آنجا که گمان می کرد می تواند آخوندها را هم با همان شیوه که زحمت کشان را تحقیر کرده تحقیر کند و سر جای خود بنشاند به آنها هم انگ شپشو زد. غافل از اینکه آخوندها بی اعتنا به این شیوه ی تحقیر و حتا با استفاده ی بهینه از این تحقیر خود را جانبدار «شپشوها» جا زدند و شاه با استبداد رای و کله شقی کم نظیرش، که حتا نزدیک ترین یارانش چون اسدالله علم هم بر آن تاکید کرده اند، به جاانداختن و تحمیل رقبای قبا پوش خود بعنوان ناجیان زحمت کشان کمک بسیار کرد. همان طور که شاه پرستان امروز هم باید خدای آخوندها را شاکر باشند که با سیاست های ضدمردمی و ضد ایرانی شان روی شاهان و شاه را سفید کرده اند و امکان کرکری خواندن علیه دوستان مردم و عاشقان آزادی، عدالت و آبادی ایران را به آنان اعطا کرده اند.
این تنها سلطنت طلبان نیستند که حالا پس از مرگ انسان شریفی چون علیاصغر حاج سیدجوادی و به این بهانه، یک بار دیگر دشمنی خود را با افراد مستقل و دوستدار عدالت و آزادی علنی می کنند. سازمان رجوی ها که در ابتدای دهه شصت ادعا می کرد به خواست فرزندان آخوند تبهکار محمدی گیلانی برای اعدام انقلابی پدرشان، برای حفظ حرمت خانواده، رضایت نداده است چنان در کینه توزی با سیدجوادی پیش رفت که چند سال بعد شهرزاد حاج سیدجوادی، عضو سطح بالای مجاهدین و برادرزاده ی علی اصغر حاج سید جوادی را وادار کرد تا در نوشته ای تحت عنوان «عمو جان فرومایه» از تسلیم نشدن او در مقابل رهبر «تنها آلترناتیو حکومت ولایت فقیه»، با زشت ترین الفاظ و کریه ترین شیوه انتقام بگیرد. دور از انتظار نیست که تمام افراد یا جریاناتی که گرفتار نوعی از جزمیت عقیدتی هستند از افراد آزاداندیشی چون حاج سیدجوادی کینه داشته باشند.
بی تردید حاج سیدجوادی، چون هر فعال دیگر سیاسی در مسیر دهها سال مبارزه با جهل و استبداد مرتکب اشتباهاتی شده است. حمایت از اعدام ها بلافاصله بعد از انقلاب نقطه ای سیاه در پرونده ی بسیاری از فعالان آن دوران است، اشتباهی اساسی که باید هر عنصر صادقی به دلیل این حمایت و یا بی تفاوتی از خود انتقاد کند. اما چماق ساختن از یک اشتباه برای توجیه دهها خطا و خیره سری شاه تنها سلاح عوام فریبان ابن الوقت است، کسانی که عامه مردم را شپشو می خوانند اما تمام تلاش خود را برای فریب همین شپشوها در رسیدن به قدرت یه کار می برند. وقتی مردم دست رد به سینه ی افکار عقب مانده ی شاه پرستان می زنند شپشو قلمداد می شوند اما وقتی فریب آنها را می خورند درخور تمجیدند.
نامه ی علنی و صریح حاج سید جوادی به شاه در سال پنجاه و پنج تحت عنوان «صدای فروریختن سقف حکومت را می شنوم» سندی بر تیزهوشی، شجاعت و مسئولیت پذیری اوست. همان طور که ممنوع القلم کردن چنین نویسنده و روزنامه نگار دلسوزی بیانگر عمق عقب ماندگی، خیره سری و بی اعتنایی شاه و حکومتش به سرنوشت ایران در آن روزهای جبروت قدرت است. شاه پرستان که با ظرافت سوراخ سوزن اشتباهات منتقدین به استبداد شاه را زیر نظر دارند بد نیست عنایتی هم به دروازه ی گشاد خطاهای شاه شان داشته باشند. این خصوصیت مستبدین است. از سوی دیگر شوربختانه مدعیان امروز اصلاح طلبی و بخش بزرگی از اپوزیسیون امروز حکومت هم در سال پنجاه و هشت هنوز قادر نبودند «صدای پای فاشیسم» را که حاج سید جوادی با گوش ذکاوت خویش شنیده بود، بشنوند.
هر آن چه بددلان و کینه توزان درباره ی فردی چون حاج سیدجوادی بنویسند و بگویند خللی در جایگاه او در میان فرهیختگان بوجود نمی آورد. در زمستان گذشته به لطف و تلاش دوست گرانقدرم رضا علیجانی موفق به دیدار حاج سیدجوادی و همسر نازنینش کیان کاتوزیان شدم، در همان جایگاه و وعده گاه همیشگی اش در یک کافه تریا در میدان ایتالیا در پاریس. با وجود عبور از نود سالگی ذهنش کاملا روشن و تیز بود. پیش از خداحافظی از او پرسیدم نظرش درباره ی روند دمکراسی خواهی در ایران چیست. برداشت من از پاسخش این بود: «به روشهای خشونت آمیز اعتقاد ندارد اما اصلاح طلبان حکومتی هم شانسی برای پیشبرد پروژه ی ادعایی شان ندارند. مگر اینکه صریحا با اصل ولایت فقیه مخالفت کنند. هر حرکت جدی دمکراتیک در ایران پس از تغییر بنیادی در قانون اساسی میسر است.»
نام حاج سیدجوادی در ذهن و ضمیر ما با شجاعت، صداقت، وارستگی و رها شده از وابستگی به مصالح سیاسی زنده خواهد بود.