مرتضی پرورش معلم است. سالهاست در روستایی نزدیک همدان ادبیات درس میدهد. جایی که درس میدهد معمولی نیست و شاگردانش هم معمولی نیستند. روایت مرتضی پرورش را بخوانید تا ببینید هنوز رسومی هست که از بین نرفته؛ رسمِ عیاری.
رسماً «مهاجران» است، اما محلیها «ماران» میگویند. معمولاً جزوِ آخرین روستاهایی است که معلّمان در سازماندهیِ سالانه انتخاب میکنند. تعدادی معلّم پایِثابت هم دارد. معلمی در ماران اخصّ است از معلمی بهمعنای عامِ کلمه.
ذاتاً یاغی هستند و اسطورههایشان را میستایند. اخلاق در آنجا معنای خودش را دارد. خون عنصری مهم در فرهنگ مارانیهاست: خون عشیره برایشان حکم ناموس دارد. برای همین است که هیچگاه از خون نمیگذرند. اگر به یک مارانی اهانت شود، نه اولیای مدرسه و نه مراجع قانونی مطلع نمیشوند؛ اما تسویهحساب به فردا نمیماند. و در این تسویهحسابها بهای سنگین میپردازند. آبرو برایشان از جان پربهاتر است. مناسبات خانواده مقدسترین اعتقادشان است. و این اعتقاد مقدس سنّوسال نمیشناسد.
کودکیام پر است از صدای پدر درباره حکایتهای حماسیِ عیاران «ماران». با آن سردستههای نامی که ریشه بسیاری از وقایع زندگیشان را بعدها در افسانههای محلی و ملی و گاهی در اساطیر بازجُستم. مَمّد مارانی را با قدِّ بلندش چهقدر دوست داشتم وقتی یاغی شدهبوده و برای گرفتنش قزاق از تهران گسیل میکنند. یکتنه، برنو بر این کتف و تازهعروس بر ترکِ اسب بهسمت کجا میتاخته و قزاقها دنبالش. در خرابهای دهنه اسب را می کشد و دختر را مثل پرّ کاهی از ترک اسب بر زمین میگذارد تا رهوارتر بتازد: «میآیم دنبالت. اینها دنبال مناند، به تو کار ندارند.» پاشنه که میکوبد، اسب پرواز میکند. دختر ضجّه میزند: «میگفتند غیرتیتر از محمد توی ماران نیست؛ این بود غیرتت؟» این حرف نه فقط بر خودش، که بر اسب هم گران میآید که همان دم گردن رقّ میکند و برمیگردد سمت تازهعروس. مَمّد مارانی خم شدهبوده تا دخترک را باز مثل پرّ کاه بلند کند که سردسته قزاق داغش میکند. جنازه را بارِ اسب میکنند و میبرند؛ پاهایش بر زمین کشیده میشده. رضاشاه جنازه را که میبیند، یک کشیده به قزاق میزند و درجهاش را میکَند: «چهطور دلت آمد چنین جوانی را بزنی؟ این را باید زنده میآوردی پیش من.»
یکبار با ماشین پدر به روستایی رفتیم. چهارپنجساله بودم. خانه پیرزنی، لب جاده و با فاصله از دیگر خانهها. پیرزن مهر و محبت خالص بود. نسبتی خانوادگی داشتیم. دو تخممرغ رنگی و جورابی پشمبافت به من داد، هرچند از عید گذشتهبود. مادر جوراب را چند سال بعد از کمد درآورد و پوشیدمش. پدر قصه پیرزن را گفت. زن جوانی بوده و پسر بزرگش شیرخواره بوده. شوهر به کاری بوده که گاهی چند روز از خانه غایب میشده؛ زن جوانش آنقدر شرزه بوده که شوهر دلنگرانش نباشد. شب سردستهی عیارانِ ماران با سه یارش از دیوارهای خانه سرازیر میشوند. انبار را باز میگشایند و نهچندان کمصدا بر پشت اسبهاشان بار میزنند. از زنی جوان با بچه شیرخواره به آغوش چه برمیآید؟ زن بیدار میشود و درمییابد به دزدی آمدهاند. کودک را میآورد روی مهتابی. نیشگونش میگیرد. طفلک گریه سرمیدهد و خانه را روی سر میگذارد. زن بلندبلند قربانصدقهاش میرود: «گریه نکن شیره جانم! عزیزکم! گرسنهای؟ بگذار ببینم داییات چیزی در خانه باقی میگذارد برایت بیاورم.» سردسته میشنود و دستور میدهد هرچه را برداشتهاند، برگردانند. میگوید: «این زن وظیفه برادری بر عهدهام گذاشت. از این خانه نمیشود چیزی برد.»
زن نمیگذارد بروند؛ شبانه مهمانشان میکند. از آن روز تا پایان عمرِ سردسته مارانی، تمام حقوق خواهربرادری بین آن دو رعایت میشدهاست. زن مال مالباختگان را هم به وساطت بهشان برمیگردانده.
این شمایل اساطیری و پهلوانی چندان دیگر در مهاجران بهدید نمیآید، یا شاید با این وسعت افسانهای دیگر نه. اما در زمینهای محدود، در ابعادی کوچکتر هنوز خود مینمایاند. مثلاً در ابعاد دانشآموزی دوازدهساله شاید. که همزمان که زخم عمیق چاقو بر گردن و سینهاش هست، اما شاگرد اول یا دوم مدرسه هم هست. در ماران رابطه معکوس لاتبودن و درسخواننبودن، مانند مدارس شهری، معنا ندارد. آزمون نیمه سال بود. همه سؤالها را درست جواب دادهبود و روی تنهاسؤال چهارگزینهایِ برگهاش خم ماندهبود. رقیبش، چهار صندلی جلوتر، او هم با سری خم بر برگه آزمون، در سؤالی دیگر واماندهبود. هر دو با بیست فقط یک جواب فاصله داشتند. پسرک دستش را بالا گرفت و اجازه خواست. وقتی میگفت آب بخورم، اطمینان داشتم که فقط میخواهد آب بخورد. گفتم استرس دارد و لازم است برود. اجازه دادم. رفت و آمد. چند دقیقه بعد بلند شد و برگه را تحویل داد و رفت. جواب را یافتهبود. رقیبش هنوز سر در برگه داشت که وقت تمام شد. ساعتی بعد در دفتر بودم که در زدند. پسرک بود. گفت: «آقا اجازه! میشود برگهام را بدهید؟» برای چه میخواست؟ برگه را بیرون کشیدم و بیستش را نشانش دادم. خودکارش را از جیب شلوار بیرون آورد و روی جواب درست سؤالِ چهارگزینهای خط کشید. گفت: «رفتم دستشویی، از محمد تقلب کردم. نوزده بدین.» رقیبش را میگفت. گفتم: «یک نمره هم برای تقلب کم میکنم؛ هجده.» گفت: «بله آقا! هجده.» و رفت. فهمیدم مارانیها توهین خودشان به خودشان را هم تحمل نمیکنند. طلاییترین هجدهی بود که در تمام دوران تدریسم دادهام. درس زندگیام است.
منبع: جامعه نو