ایران-مهسا رمضانی: دغدغه این روزهای برخی از صاحبنظران، کمرنگ شدن نقش مرجعیتهای فکری- اجتماعی در جامعه است و بر این باورند که مردم در واکنش به مسائل جامعه حتی پیشگامتر از آنان حرکت میکنند. اگر این ادعا را بپذیریم آن وقت این پرسش مطرح میشود که این امر باید مثبت ارزیابی شود یا منفی؟ و چه پیامدها یا مزیتهایی برای جامعه دارد؟ برای بررسی این موضوع به سراغ هادی خانیکی، استاد ارتباطات دانشگاه علامه طباطبایی و مقصود فراستخواه، عضو هیأت علمی مؤسسه پژوهش و برنامهریزی آموزش عالی رفتیم تا برای این مسأله روز جامعه پاسخی بگیریم.
برخی تحلیلگران اجتماعی بر این باورند که نقش مرجعیتهای فکری- اجتماعی چون نخبگان دانشگاهی، روشنفکران و… این روزها در جامعه کمرنگ شده است. آیا با این دیدگاه موافق هستید؟ و دلیل آن را چه میدانید؟
هادی خانیکی: پاسخ قاطع دادن به تحولات اجتماعی کار سادهای نیست و معمولاً با نوعی قضاوت همراه است، اما آنچه در مورد جامعه امروز ایران میتوان گفت این است که جامعه ایرانی تحت تأثیر متغیرهای شناخته شدهای قرار دارد که معمولاً منجر به بهم خوردن ساختار سنتی میشوند. این عوامل آثار خود را در جامعه ایران گذاشته است؛ مثل تغییرات جمعیتی که حاصل آن شکافها یا حتی گسستهای نسلی است، تحولات شهرنشینی، استفاده گستردهتر از رسانههای نو و فناوریهای اطلاعرسانی و اساساً شبکهای شدن جامعه، بالا رفتن سطح مشارکت سیاسی و اقتصادی، بالا رفتن سطح تحرک زنان، جوانان، اقوام؛ همه اینها از عواملی هستند که جامعه را از آن یکسانی و تمایزیافتگی سنتی وارد مرحله دیگری میکند. در حوزه تخصصی خود من، مشخصاً بر متغیر تحولات ارتباطی بهعنوان عامل تغییر موقعیتها و وضعیتهای قدیم تأکید میشود؛ چیزی که «ولمن» از آن تحت عنوان انقلاب سه گانه «شبکههای اجتماعی»، «اینترنت» و «تلفن همراه» سخن میگوید. به زعم او، تلاقی این سه انقلاب، جامعه را تغییر میدهد و بیشک جامعه ایران هم تحت تأثیر این سه عامل قرار گرفته است، اما سنجش اینکه مشخصاً مرجعیتهای فکری از بین رفته است پاسخ دقیق جامعهشناسانهاش نیازمند رصد کردن تغییرات در جامعه ما است.
در سالهای اخیر به طور متوالی وضعیت «سرمایه اجتماعی» در ایران و به تبع آن میزان اعتمادی که در سطوح کلان، خرد و میانه وجود دارد، مورد سنجش قرار گرفته است. منظور از «اعتماد کلان» اعتماد به حکومت، منظور از «اعتماد میانی» اعتماد به نهادهای اجرایی، گروهها و اصناف و منظور از «اعتماد خرد» هم اعتماد میان فردی است. آخرین کار ملی که در زمینه «اعتماد اجتماعی» انجام گرفته به سال ۱۳۹۴ بازمیگردد. در این پیمایش، سیزده گروه و صنف مورد سنجش قرار گرفتهاند. بالاترین گروههایی که مورد وثوق بودند و به نوعی مرجعیت بیشتری داشتند، نخست معلمان، دوم استادان دانشگاه و سوم پزشکان بودند و متقابلاً گروههایی هم بودند که کمترین اعتماد به آنها وجود داشت مثل تولیدکنندگان خودرو و تولیدکنندگان مواد غذایی.
برای پاسخ دادن به پرسش شما نمیتوان صرفاً بر این آمار تکیه کرد اما میتوان این آمار را به مثابه علائم تغییرات یا رصد تغییرات در نظر گرفت و به آن یک نگاه جامعهشناسانه هم افزود. واقعیت این است که در جامعهای که «نهادهای مدنی» ضعیف باشند و جای آن را گروههای اجتماعی، اصناف یا سلبریتیها بگیرند شاهد «تغییر مرجعیتهای فکری» خواهیم بود؛ چراکه آنچه به مرجعیت فکری و اجتماعی ثبات و قوت میبخشد «نهادهای مدنی» است.
مقصود فراستخواه: گروههای مرجع فکری و اجتماعی، در واقع کنشگران اصیلی هستند که به «تولید معنا»، «تولید نقد» و «روشنگری اجتماعی» پرداخته و به جامعه حس تازه و آگاهیهای نو به نو میدهند. مرجعیتهای فکری و فرهنگی جامعه به این معنی که عرض کردم اگر بحث انگیز شوند الحق باید نگران بود چراکه این بدان معنا است که جامعه نمیتواند از سرمایههای فرهنگی و نمادین خود بخوبی استفاده کند.
«میدان اجتماعی» فقط با سرمایههای اقتصادی رونق نمیگیرد بلکه مبادلات و تعاملات مردم در جامعه، همانطور که جناب دکتر خانیکی بدرستی اشاره کردند، به سرمایههای اجتماعی همچون «اعتماد»، «همدلی»، «پیوند و مشارکت» هم نیازمند است.
من به دو نوع سرمایه «اقتصادی» و «اجتماعی»، دو دسته مهم دیگر؛ یعنی سرمایههای «فرهنگی» و «نمادین» را اضافه میکنم. مراجع فکری و اجتماعی به طور خودجوش از درون جامعه برمیخیزند و دولتساخته و رسمی نیستند. اینان سرمایههای فرهنگی و نمادین جامعه و بخش مهمی از ظرفیتهای سرزندگی حیات و جهان اجتماعی هستند. پس آنچه در این میان میتواند نگرانکننده باشد این است که با کاهش نفوذ اخلاقی و معرفتی گروههای مرجع، در واقع فرآیند «اجتماعی شدنِ» نسلهای جدید ما لطمه خواهد دید، چون بخشی از اجتماعی شدن کودکان، نوجوانان و جوانان ما (در ادامه خانواده و مدرسه و مانند آن) از طریق همین گروههای مرجع فکری و اجتماعی درونزای جامعه در حوزه عمومی صورت میگیرد و در نتیجه اگر این مرجعیت فکری و اجتماعی پروبلماتیک شود، طبعاً اجتماعی شدن در جامعه ما لطمه میبیند. یکی از پیامدهای این امر، لطمه دیدن «نظم اخلاقی» در جامعه است که اکنون به صورت آنومیک خود را نشان میدهد.
به نظر میرسد که نظمهای هنجاری درونزا در جامعه ما تضعیف شده است. واقعیت این است که جامعه همیشه با قانون و مقررات رسمی اداره نمیشود. با کنترل و داغ و درفش نیز اصلاً به نظم پایداری نمیرسد. جامعه به نظم اخلاقی و هنجارینِ «درونْجوش» و «درونْمان» نیاز دارد. بخشی از منابع معرفتی، ارزشی و هنجارینِ این نظم اخلاقی جامعه را گروههای مرجعی که اشاره شد، تأمین میکنند. به بیان دیگر، شاید بتوان گفت یک بعد از مسائل ملی امروزی ایران این است که بخشهایی از گروههای اجتماعی بویژه نسلهای جدید از «اِلیت فکری و اجتماعی» خود مأیوس و سرخورده شدهاند. مسئولیتش نیز قبل از هرچیز با آنهایی است که حوزه عمومی این جامعه را محدود کردهاند و با کنترل جریان آزاد اطلاعات و ارتباطات و تصاحب بر آن، عملاً مانع خلاقیت و تنوع نخبگان فکری و اجتماعی و کارایی آنان شدهاند و در نتیجه، رابطه نسلهای جدید را با مراجع فکری و اجتماعی از حالت طبیعی عرضه و تقاضا بیرون کردهاند.
همه این مشکلات صرفاً به حوزه حاکمیت مربوط میشود؟ پس مسئولیت اجتماعی نخبگان چه میشود؟
فراستخواه: خیر، آنچه عرض کردم اصلاً به معنای نفی مسئولیت از خود نخبگان نیست. چون طیفی از آنان نیز چه بسا نمیتوانند نیازهای نوپدید و دگرگونیهای سریع این دنیا و مقتضیات جهان اجتماعی و فرهنگی متحول ایران را خوب دریابند و گاهی از شتاب تحولات پس میافتند. در عین حال، موضوعی که شما عنوان میکنید در مقیاس جهانی هم مطرح است؛ یعنی روندهایی بر دنیای قدرتزده، تکنیکزده، مصرفزده و سرمایهزده ما غالب شده است که مرجعیتهای فکری و اجتماعی اصیل را در سایه قرار میدهد. ستارههای ورزش و سینما و مانند آن، که البته در جای خود محترم و قابل درک هستند، بیش از متفکران و منتقدان اجتماعی محل توجه قرار میگیرند. اینها علتهایی چون «مکدونالدی شدن فرهنگ»، «کالایی شدن فرهنگ» و «کاپیتالیسم فرهنگی» دارد که سلبریتیها را جایگزین مرجعیتهای اصیل فکری و اجتماعی میکند.
از سوی دیگر، گرایش عجیبی در جامعه ما در حال شکلگیری است و آن هم «فردگرایی خودمحور» است و علتش مشکلاتی است که در «سرمایههای اجتماعی» وجود دارد. وقتی مردم به «نهادهای اجتماعی» و به «کارایی سیستمها» اعتماد ندارند طبعاً هرکس میکوشد تا گلیم خود را از آب بیرون بکشد و چندان به قاعدههای نهادینه شده مطمئن نیست. از سوی دیگر، فرسایشی هم در حیات ذهنی جامعه به چشم میخورد، گویا ذهن فرسوده و خسته این دوران حوصله رجوع به یک حقیقت ندارد و بیشتر در پی «مصرف بازیگوشانه» است. در این وضعیت، رجوع به مراجع فکری و اجتماعی طبیعتاً معنای جدی خود را از دست میدهد. وانگهی به نظر میرسد شبحی از پوچگرایی (نیهیلیسم) هم در جهان و هم در جامعه ایران خود را نشان میدهد.
شاید مردم بویژه نسلهای نوظهور اجتماعی ما احساس میکنند که مراجع فکری و اجتماعی موجود نفوذ و کارایی لازم را ندارند، بهروز نیستند و از آهنگ متن جامعه عقب ماندهاند؛ در نتیجه، نمیتوانند جذابیت و گیرایی لازم را داشته باشند. به نظر میرسد که مردم این ناکارآمدی را احساس میکنند. این نگرانکننده است چون ضعف در گروههای فکری و اجتماعی میتواند نشانهای از گمشدن بنیانهای معرفتی جامعه، همچون عدالت، فضیلت، حقیقت، سعادت و… باشد.
اگر قدری تلخاندیشانه نگاه کنیم شاید به این نتیجه برسیم که جامعه ما «اقتضایی» شده است و به هر بادی این سو و آن سو میرود، اما من با این دید یکسویه منفی به موضوع نگاه نمیکنم. میتوان از منظر دیگری هم ماجرا را دید؛ اینکه گویا مردم میخواهند از صفت «تودهوارگی» و «صغارت فکری» بیرون بیایند و از دنبالهروی از نخبگان خسته شدهاند و در این فضا، کمرنگ شدن تأثیر مرجعیتهای فکری را شاید بتوان نشانی از «بحران آگاهی» در جامعه دانست. البته این تنها بخشی از قضیه است و نمیتوان در این خصوص، مبالغه کرد.
اگر مرجعیتهای فکری-اجتماعی جایگاه گذشته خود را نزد مردم ندارد شاید به این دلیل باشد که امروزه تمرکز جامعه از روی یک فرد یا یک قشر برداشته شده و مردم از مرجعهای متنوعی متأثر میشوند. آیا با این نظر موافق هستید؟
فراستخواه: واقعیت این است که ما امروز سطحی از تکثر در گروههای مرجع میبینیم؛ انواع دستههای روشنفکری، انواع نحلهها، این در حالی است که در گذشته در فضای فکری و فرهنگی جامعه، این مقدار تکثر نبود؛ مثلاً در دهه چهل و پنجاه، شریعتی، بازرگان، آلاحمد و کانون نویسندگان و مانند آنان به هرحال محدود بودند. تکثر مثل امروز نبود، آن دوره ایدئولوژیها متولد میشدند و مدت ها اذهان را تسخیر میکردند اما امروز ایدئولوژیها نقد میشود. نه اینکه فکر کنیم ایدئولوژی به پایان رسیده است اما در واقع این پایانها، بیانهای اغراقآمیزی از یک واقعیت هستند و آن، این است که ایدئولوژیها مثل گذشته نمیتوانند برای جامعه معرفتهای کاذب ایجاد کنند.
در پس این تشنجها و تنشها شاید جامعه در حال بزرگ شدن باشد. یک زمانی استاد و جزوه استاد و گفتار او برای ما جنبه کاریزمایی داشت و احساس میکردیم که حقیقت را از طریق گوش دادن به این درس میخواهیم به دست بیاوریم. امروز اما اینترنت، گوشی همراه و زمین و زمان پر از اطلاعات است در نتیجه سلام و صلوات، کف یا سوت زدنهای قدیمی دیگر برای بخشهایی از گروههای جدید شهری و طبقات متوسط اجتماعی امروز موضوعیت خود را از دست داده است.
آیا میتوان این تکثریافتگی مرجعیتهای فکری- اجتماعی را به «رشدیافتگی جامعه» نسبت داد؟ مثلاً واکنش مردم در خصوص اتفاقات اخیری که برای «مائده هژبری» رخ داد و پیشیگرفتن مردم از روشنفکران در مواجهه با این اتفاق، آیا از شکلگیری «خردجمعی» در جامعه حکایت نمیکند؟
خانیکی: شاید اولین مسألهای که بتوان روی آن توافق کرد، پیش از هر قضاوتی، مسأله تغییر، شدت و دامنه آن است. نخستین پیامد تغییر، پذیرش تفاوت و تکثر است که دکتر فراستخواه هم به آن اشاره کردند. بخشی از این تغییر گریزناپذیر است اما پرسشی که در این میان وجود دارد این است که ما این تغییر را چگونه دریافت کردیم؟ آیا بموقع دریافت کردیم یا دیرهنگام؟ آیا آن را فرصت دانستیم یا تهدید؟
آنچه امروزه در تبلیغات بازرگانی پیوسته تبلیغ میشود «زندگی در لحظه است!» همچنین اصطلاح just fun که بر fun دیدن امور تأکید دارد یا استفاده مکرر از واژه «نسلی» در محاورات مثل نسل دهه شصت، هفتاد، هشتاد و… نشان میدهد که ما مرتب در حال تقسیمبندی هستیم و خود این تقسیمبندیها نشاندهنده شتاب تغییر است. اگر این تغییر شناخته شود، بهدنبال آن تفاوت و تکثر میآید و مجدداً در پس آن ضرورت گفتوگو برای کم کردن این شکافها مطرح میشود، اما اگر تغییر به رسمیت شناخته نشود، درست مثل داستان همان دختر جوان، مائده هژبری، که در یک زمینه متفاوتی از هنجارها و ارزشهای جامعه سنتی میزیست، این ناهمزبانی یا این تصادم و طرد نسلی به نتیجهای سیاسی میانجامد که امثال مائده هژبری را در برابر فرهنگ و آموزش رسمی قرار میدهد، اما اگر آن تفاوت را به رسمیت بشناسیم، توانمندیهایی به جامعه بخشیده میشود که در گذشته وجود نداشته است؛ از جمله توانایی «مدارا و گفتوگو با یکدیگر».
تغییرات اجتماعی در ایران، دو سویه مشخص دارد که تهدیدی برای زندگی جمعی و شکلگیری هر نوع خیر عمومی اعم از مذهب، ملیت، نیکوکاری و… است. یکی از آن دو ویژگی که دکتر فراستخواه به آن اشاره کردند «فردیت خودخواهانه» است و دوم «اولویت یافتن ارزشهای مادی بر ارزشهای معنوی» است. به این معنا که نفع شخصی را در برابر نفع عمومی قرار دهیم. در این شرایط، مرجعیتها هم دیگر از جنس مرجعیتهای قبل نیستند، هرکسی میتواند مبنای تصمیمگیری خود را صرفاً خواست و نفع خود بداند و این سادهترین نتیجهای که دارد، تضعیف ارتباطات اجتماعی یا فرآیند اجتماعی شدن است و جایگزین آن اعتماد سنتی، روابط و نهادهای پیچیدهتر و جدیدتر است.
واقعیت این است که تغییرات در ایران نشان میدهد که بیشترین سطح «سرمایه اجتماعی» در سطوح سنتی آن است؛ یعنی جامعه هرچه جوانتر، باسوادتر و مدرنتر میشود «سرمایه اجتماعی» هم بیشتر کاهش پیدا میکند؛ از این رو نگرانی از اینجا شروع میشود. چون سمت و سوی جامعه به سمت جوان شدن، باسوادتر شدن و حرفهایتر شدن است و طبیعتاً ما در این بخش با کاهش سرمایه اجتماعی و اعتماد روبهرو میشویم.
چند روز پیش با دکتر تقی آزاد ارمکی در این باره صحبت کردیم که معتقد بودند «مرجعیت فکری و اجتماعی در جامعه نه از بین رفته و نه کمرنگ شده است بلکه تنها از گروههای مرکزی به گروههای حاشیهای تغییر یافته است» آیا با این نظر موافق هستید؟
فراستخواه: با تغییر جامعه ایران و تحول محیط اجتماعی آن بتدریج، «گروههای مرجع سنتی» جای خود را به «گروههای مرجع جدید» میدهند و این یک سازوکار طبیعی و درونزا دارد که جامعه پوست میاندازد. متأسفانه حکومت به جای اینکه به مسائل زیرساختی جامعه، تمامیت ارضی و ظرفیتسازی توسعه جامعه بپردازد، در همه چیز دخالت میکند. از جمله گردش گروههای مرجع را دچار اختلال کرده است، در نتیجه گروههای مرجع سنتی همچنان میخواهند جا را برای گروههای مرجع جدید تنگ کنند و اتفاقاً بخشی از این گروههای مرجع سنتی هم در قالب ایدئولوژی رسمی حکومت عمل میکنند.
اما مشکل در این است که هیچ کجای دنیا مراجع حکومتی و رسمی نمیتوانند همان نفوذ و حجیت را داشته باشند که گروههای مرجع مستقل فکری و اجتماعی دارند چرا که مرجعیتهای رسمی معمولاً در سایه قدرت، پول و پروپاگاندا بر افکار عمومی تحمیل میشوند در حالی که گروههای مرجع فکری و اجتماعی اذهان و جان مردم را جذب میکنند؛ ولی ما اساساً اجازه ندادیم که گروههای مرجع فکری و اجتماعی جدید در پاسخ به نیازهای جدید، فعال شوند و آزادانه و با ابتکار عمل و تکثری که دارند درحوزه عمومی با مخاطبان خود ارتباط برقرار کنند.
چند دهه است که جامعه ما در یک محیط متحول قرار گرفته و بشدت در تمنا و در تقلای تغییر است و دنبال «گروههای مرجع جدید» متناسب با «نیازهای نوپدید» خود میگردد ولی ما تحول، گردش و جابهجایی گروههای مرجع را محدود کردیم و در نتیجه سبب شده است که جامعه از یک سلسله از مکانیسمهای رشد بازمانده و دچار این وضعیت اختلال در مرجعیتهای مستقل فکری و اجتماعی شود.
خانیکی: مرجعیت فکری، اجتماعی و سیاسی را نمیتوان با مداخله و تبلیغات ایجاد کرد. بخصوص آنکه ویژگی این زمانه، «قدرت شبکهای» و «انتخاب در شبکهها» است که جای ارتباطات از بالا به پایین را گرفته است. به این اعتبار، میتوان گفت به میزانی که آزادی انتخاب، تضارب آرا، امکان نشر و نمایش تمنیات و تمایلات متفاوت وجود داشته باشد، شهروندان و افراد جامعه خود مرجعیتهای فکری را انتخاب میکنند.
یک جامعه متکثر، متفاوت و متنوع، جامعهای است که در آن بر اثر تغییرات، گروههای مرجع، متکثر، متفاوت و مختلف شکل میگیرد و اشکالی هم ندارد، حتی گاه مرجعیتهای قدیم هم به جدید منتقل میشود. برای مثال، شریعتی از جمله افرادی است که در نسل ما مرجعیت فکری داشت اما با تغییراتی به گونهای دیگر مجدداً در نسلهای بعد دیده شد. یعنی طرد نشد، هر چند که فهم نسل جدید از شریعتی با فهم دکتر فراستخواه یا من یا حداقل فهم نسل ما متفاوت است؛ اما بهدلیل اینکه رسمی و تحمیلی نشد باز جای خود را نگه داشته است.
جامعه متوازن میتواند مرجعیت ورزشی یا مرجعیت علمی، حتی «سرمایههای نمادین» و «سرمایههای نهادین» داشته باشند بدون اینکه جا را برای یکدیگر تنگ کنند. همانقدر یک قهرمان ورزشی اعتبار دارد که یک دانشمند یا مبارز سیاسی.
اما وقتی جامعه را دستکاری میکنیم افکار عمومی دستکاری میشود، اینجا است که مرجعیتهای فکری و اجتماعی اثرگذاری خود را در جامعه از دست میدهند و این پرسش مطرح میشود که چرا روشنفکران، نویسندگان و دانشمندان ما به اندازه سلبریتیها دیده نمیشوند؟ بنابراین، نتیجه این دخالت در افکار عمومی چیزی جز نامتوازن شدن و بدقواره شدن جامعه نیست.
فراستخواه: این بدقوارگی از مداخلات حکومت و تمامیت خواهی آن ناشی شده است و مانع کثرت خلاق و گفتوگوها و تنوعات و ابتکارات مدنی و روشنفکری میشوند.
خانیکی: مهمترین عامل بدقوارگی، مداخله است و نتیجه مداخله این است که حتی امر تربیت که جان مایه آن باید گفتوگو و به اصطلاح دیالوگ باشد به یک امر دستوری بدل میشود.
در این فضا وظیفه روشنفکران چیست؟ و چطور میتوانند نقش خود را بازتعریف کنند؟
خانیکی: اگر میخواهیم از تنگناها یا بحرانها بگذریم نیازمند فهم دو موضوع هستیم؛
۱. «اعتماد» ۲. «داشتن افق برای آینده». در این فضا، روشنفکران ما نمیتوانند به زور خود را به گروه مرجع بدل کنند. آنان تنها میتوانند مشارکت کرده و بهعنوان یک طرف برابر برای گفتوگو با شهروندان وارد تعامل شده و تأثیرگذاری در این سطح داشته باشند؛ اینکه مرتب بگوییم روشنفکران را بزرگ شمارید، آنان بزرگ شمرده نمیشوند. به نظر من، با گفتوگوهای برابر و فهم این تغییرات و به رسمیت شناختن این تفاوتها و تغییرات است که روشنفکران میتوانند نقشآفرین باشند.
فراستخواه: بخش مهمی از نخبگان مستقل ایرانی خوشبختانه اکنون به این نتیجه رسیدهاند که از مطلقاندیشیها بپرهیزند، با هم گفتوگوی خلاق داشته باشند، جزمیتهای ایدئولوژیک و شبه ایدئولوژیک را کنار بگذارند، کثرت را بپذیرند، تغییرات زیر پوست جامعه را ببینند و جامعه ایران را به یک «ماشین سیاسی» تقلیل ندهند.
اکنون دوران سخنرانیها و میتینگها گذشته است. به جای آن «هماندیشیهای جدی» در حلقههای کوچک اهمیت یافته است. اکنون نه تنها تقلید سنتی بلکه نخبه پرستی جدید نیز بیاعتبار شده است. افکار عمومی به سمت آگاهی و بلوغ میرود. منابع اطلاعاتی متعدد به وجود آمده است. طیفهایی درخور توجه از این مردم دیگر نمیخواهند موج شوند و به ما سواری دهند. پس اگر به ما بیاعتنا شدهاند باید در محدودیت کلیشههای روشنفکری خودمان تردید کنیم و به آنان آفرین بگوییم. آیینه افکار جامعه و نسلهای نوظهور اگر عیب ما براستی مینماید، پس باید خود شِکنیم که آیینه شکستن خطا است.
درست است که محدودیتهای رسمی بر روشنفکران حوزه عمومی بسیار بود اما این به معنای نقد نکردن خودمان نباید باشد. جامعه بر اثر مراوداتش با محیط متحول جهانی و شهری، در تکاپوی تغییر است ولی چه بسا ما هنوز در قالبهای فکری چند دهه پیش خود محصور ماندهایم و متوقف شدهایم.
آیا گروههای مرجع جدید امروزی ایران، آیا ما نویسندگان و دانشگاهیان حوزه عمومی، واقعاً میتوانیم پاسخگوی این تب و تاب در متن جامعه باشیم؟ متأسفانه پاسخم حداقل در حد خودم مثبت نیست و متأسفانه نمیتوانم به این توجیه متوسل شوم که تنها حکومت مانع از این شده است. نه! درخود عملکرد فکری، در زبان ما و در طرحهای اندیشهای ما هنوز ضعفها، نارساییها و خامیهای بسیاری هست. پس الگوهای روشنفکری در ایران نیازمند «نقد درونْمان» و بازاندیشی جدی است