مقدمه
نام ملی مذهبی، این ذهنیت را در مخاطب پدید میآورد که گروهی هستند با نام ملیت، دین را به حاشیه نمیرانند و با نام دین ملیت را. آنان فضایی ساختهاند که این دو در تلائم با یکدیگرند. اما تا جایی که نگارنده از اولین ماههای انتشار نشریه ایران فردا به خاطر دارد، و تا جایی که توفیق بزرگ آشنایی و گفتگو با مهندس سحابی را داشت، چنین نبوده است. ملی مذهبیها، گروهی هستند که هم به دین علقه نشان میدهند و هم علائق ملی دارند. اما قادر نبودهاند به این سوال پاسخ دهند که چگونه این هر دو را دوست دارند. یکصد و اندی سال است که این دو فضا با یکدیگر ناسازگار بودهاند. چطور میتوان سر سازگاری با این هر دو را داشت؟ رضاشاه برای تثبیت روایتی از هویت ملی، با پیشینه دینی مردم ستیز کرد. جمهوری اسلامی برای تثبیت روایتی از هویت دینی، از همان آغاز با فهم ملی از هویت ایرانی در ستیز افتاد. اگرچه پهلویها، در روزهای دشوار، به دین هم تکیه میکردند و جمهوری اسلامی در روزهای دشوار به ملیت رجوع میکند، اما این واقعیت چیزی از مساله بودن این مساله نمیکاهد، که این دو روایت از هویت ما، معلوم نیست چگونه میتوانند با هم سازگار بیافتند. ملی مذهبیها تاکنون گامی به سمت پاسخ دادن به این مسال برنداشتهاند.
تلائم میان ملیت و دین، چنانکه تشریح خواهم کرد، یک مساله فوری و مهم در شرایط امروز ایران است. ایران در تاریخ یکصد ساله اخیر، دو دوران مهم را پشت سرگذاشته: یکبار بر مبنای محوریت ملیت، دین را به حاشیه رانده و یکبار بر مبنای محوریت دین ملیت را. دوره نخست به تضعیف ملیت در حافظه سیاسی ما انجامیده، و دوران دوم به تضعیف دین در حافظه سیاسی ما. نتیجه آن شده است که امروز، حافظه سیاسی ما، از هر دو تقریباً خالی است. ملتی که درکی از کلیت معنادار خود ندارد، محکوم به گسیختگی و تباهی است. چشم اندازهای امید در چنین وضعیتی تضعیف میشوند و نشانگان زوال و انحطاط همه جا ظهور پیدا میکند. در چنین شرایطی است که باید به جد همگان به تلائم این دو امکان بازآفرینی یک ذهنیت سیاسی همبسته بیاندیشند. به نظرم بیش از همه از نیروهای ملی مذهبی انتظار میرود از حیث نظری به این ارتباط بیش از گذشته بیاندیشند و الگویی از هم نشینی میان این دو عرضه کنند. نگارنده در این یادداشت، صرفاً قصد دارد خواننده را به ضرورت تامل پیرامون این دو معنا برانگیزاند.
حیات سیاسی به شرط درکی از کلیت
وقتی در اتوبوسی شلوغ به مقصدی میرویم، باکسانی هستیم که هر یک به دلایلی متفاوت با ما، به مقصدی رهسپار است. شما در این جمع، احساس آشنایی ندارید. اگر جمع فشرده است و شما شیء قیمتی در جیب دارید، نگرانید مبادا آنکه کنار شماست، قصد بدی داشته باشد. بنابراین جیبتان را سفت میچسبید. شما درکی کلی از آنها که هستند ندارید و همین فقدان درک، شما را نگران میکند. هر چیزی ممکن است اتفاق بیافتد. اما در محفل خانواده و دوستان چنین نیست. احساس آشنایی سبب میشود، نگران نباشید و با احساس امنیت با هم بگویید و بخندید. شما یک درک کلی توام با صمیمیت از فضا دارید. همین است که شما را آسوده و خرسند میکند. برآن جمع داخل اتوبوس هم ممکن است فضای آشنایی غلبه کند و شما از بار نگرانی خود بکاهید. فرض کنید ناگهان کسی اعلام کند به هزینه او این اتوبوس به سمت یک تفریح گاه یا زیارتگاه یا یک مقصد جذاب دیگر برای همگان میرود. همه موافقت کنند. اتوبوس به اعتبار مقصد مشترکی که با اختیار و انتخاب تک تک مسافران امکان پذیر شده، یک فضای مشترک پیدا میکند. شما احساس میکنید با دیگران به اعتبار مقصد مشترک سنخیتی پیدا کردهاید. مقصد مشترک لزوماً تنها شکل تولید یک فضای آشنایی نیست، ممکن است در همان اتوبوس یک نفر جیب دیگری را بزند و فرار کند. اگر همگان با مال باخته همدل شوند و به طور جمعی برای گرفتن دزد همکاری کنند، این جمع داخل اتوبوس از یکدیگر درکی اخلاقی پیدا میکنند و به اعتبار همین تجربه مشترک، فضای مشترکی در میان اعضاء سیطره پیدا میکند. حال سکونت موقت شما در اتوبوس با یک درک کلی از همگان همراه میشود. حال شما از ناحیه آنکه کنار شماست کمتر نگرانی خواهید داشت. ما در جماعتهای مختلف زیست میکنیم، روانشناسی درونی ما، هنجارهایی که بر رفتارمان سیطره پیدا میکند، رفتارمان با دیگران همه تابع درکی کلی است که از جماعت داریم.
مثالهایی که زدم، همه از سنخ جماعتهای محدود بود. وقتی سخن از جامعه سیاسی است، از یک جامعه نامحدود سخن در میان است. زندگی شما به منزله یک شهروند، هنگامی بهنجار است، هنگامی از خود یک تصویر مثبت دارید، هنگامی خود را ذیحق یا مسئول میشناسید که تصوری داشته باشید از کلیت جامعه سیاسی. این همگان پرشماری که من یکی از آنها هستم، چطور جماعتی هستند؟ ممکن است نتوانید به این سوال اساساً پاسخ دهید. ممکن است بگویید واقعاً نمیدانم. ممکن است بدانید اما آنها را در کل یک جماعت نامطلوب بدانید. همه را دروغگو و حریص و خودخواه تلقی کنید. افراد مثبت و مطلوب در میان آنها را انگشت شمار بدانید. ممکن است از نظر شما، شریف و فرهنگی و بزرگوار باشند. انگشت شمار کسانی را در میانشان پست بشمارید. اینها هر یک درکهای کلی است که از جماعت دارید. هر درک کلی از یک جماعت سیاسی، تعیین کننده رفتار شما، انگیزههای شما، وضعیت روانشناختی شما، امید یا ناامیدی شما به آینده است.
حیات سیاسی زندگی مشترک توام با احساس اطمینان و انس با دیگران است. حیات جمعی هر چه بیشتر با صفت سیاسی توام شود، دیوارهای محکم اعتماد به یکدیگر نیز بیشتر و بیشتر میشود. اساساً مفهوم دولت در اندیشه سیاسی به همین معناست. دولت به معنای جماعت سازمان یافتهای است که به رغم تفاوتهای بی شمار فردیشان، با هم احساس آشنایی و انس و هم پیوندی دارند. آنچه حیات سیاسی ودولت را ممکن میکند، باور داشتن به یک ادراک کلی مثبت از خویشتن جمعیشان است. اگر ساکنان یک سرزمین یکدفعه درک کلیشان از خود جمعیشان فروبریزد، در یک خلاء فرومیروند، افراد احساس سرگشتگی میکنند. افقهای آینده تیره میشود. به جای آسودگی و امید، هراس و وحشت حاکم میشود. البته کار به این جا پایان پیدا نمیکند، وقتی درک از کلیت فرومیریزد، به تدریج درکی تازه جانشین میشود و آن درکی منفی و توام با وحشت و هراس از کلیت است. این ادراک جانشین میشود که همه وحشیاند، همه گرگ یکدیگرند. همه حریصاند، آنگاه روانشناسی تک تک مردم نیز به سمت وحشی شدن و گرگ صفت شدن پیش میرود.
حیات سیاسی در جامعه قدیم، ابتدا به اعتبار خویشاوندی و هم خونی شکل میگرفت. صور بزرگتر حیات سیاسی دیگر به اعتبار هم خونی امکان تحصیل کلیت نداشت. به همین جهت، اغلب با واسطه دین درک از کلیت اتفاق میافتاد. ساکنان یک سرزمین به اعتبار دین مشترکی که داشتند، درکی کلی از خود به منزله جماعت مومنان پیدا میکردند. امپراتوریها، صورتی از همبستگی بزرگ بودند که به ندرت دائرمدارش یک دین مشترک بود. به همین واسطه، امپراتوریها اغلب منظومه متکثری از جماعتهای کوچک بودند. آنها یک خود کوچک کلیت یافته داشتند و یک خود بزرگ کلیت یافته. هر کدام به اعتبار یک دین متفاوت، درکی کلیت یافته از خود کوچک داشت. در همان حال آنها اغلب با غارت سایر سرزمین ها، زندگی میگذراندند، صرفاً به اعتبار نفع مشترک یا دشمن مشترک درکی کلیت یافته از خود بزرگ نیز داشتند. در دوره مدرن، ملیت به جای دین نشست. ساکنان یک سرزمین، به اعتبار زندگی در یک سرزمین، دارای تاریخ و تجربیات مشترک بودند و در مقابل ملتهای دیگر، مطالبات و آرزوهای مشترک پیدا میکردند، همین امور مشترک، به آنها درکی کلیت یافته از خویشتن میداد.
در دوره مدرن اما دو وضعیت پیچیده نیز وجود دارد که به ندرت میتوان سراغ آنها را در گذشته تاریخی دید. اول وضعیتی که یک جماعت تصور کلیت یافتهاش، دستخوش دوپارگی یا چندپارگی باشد. گاه خود را در این صورت و گاه در صورت دیگر از کلیت تصور کند. این صور، معمولاً یک جامعه سیاسی را چند پاره میکند. گروهی خود را بیشتر در یک صورت کلیت یافته، و گروهی دیگر از همان جماعت، در صورتی متفاوت از کلیت تصور میکنند. چند پارگی تصور کلیت، از اصلیترین سرچشمههای تنازع سیاسی در آن جامعه است.
دومین وضعیتی که در دوره مدرن بیشتر یافت می شود، وضعیت از دست رفتگی تصویر کلیت از خویشتن است. ممکن است ذخائر جمعی از تصور خویشتن، همه سرد و بی اعتبار یا کم اعتبار شوند. آنگاه افراد اصولاً تصور از خود کلیت یافتهشان را از دست میدهند و دستخوش دلنگرانی، تشویش، بیآیندگی و ناامیدی محض میشوند. در چنین شرایطی است که جامعه در خطر گسیختگی و انحطاط پیش خواهد رفت.
درک ما ایرانیان از کلیت خویش
ما ایرانیان مثل اغلب وضعیتهایی که در دوران مدرن ظهور کردهاند، دارای منابع متفاوت تولید تصویر کلی از خویشتن جمعی هستیم. از میان این دو، ملیت و اسلامیت، از همه نیرومندتر است. به اعتباری میتوان گفت، هیچ صورتی از تصور کلیت یافته، قادر نیست جانشین این دو ذخیره نیرومند شود. این دو ذخیره جمعی، اگرچه در دوران پیشامدرن، کم و بیش در تلائم با یکدیگر بودند، اما در دوران مدرن، از هم گسیختند و به صورت دو فرم بدیل و رقیب از تصویر کلیت یافته، رویاروی هم ایستادند.
ایرانیت دوران پهلوی، تلاش داشت شخصیت مستقل از دین برای خود دست و پا کند. به تاریخ پیش از اسلام تکیه میکرد و بر نشانگانی چون پرچم و سرزمین و قدرت ملی اتکا داشت. تلاش میکرد از وفاداری ملی، الگویی از یک دین مدنی عرضه کند. مناسکی مثل رژه، جشنهای ملی، یادآوری خاطرات جمعی تاریخی، تکیه بر روایتهای پادشاهان و متن مقدس شاهنامه فردوسی قرار بود جانشین نماز جماعت و عزاداری های ملی و خاطرات دینی و تاریخی شیعیان وکتاب مقدس قرآن باشد. ناسیونالیسم باستان گرایانه پهلوی کاملاً ناکام نبود. کم و بیش گفتمان مسلط دوران پهلوی حتی نزد بسیاری از گروههای اپوزیسیون ناسیونالیسم بود. پهلوی توانسته بود دستکم برای نیروهای نظامی، الگویی از وفاداری ملی تولید کند به طوری که سرزمین به یک مفهوم مقدس تبدیل شود.
ناسیونالیسم پهلوی اما درکی انتزاعی از کلیت بود. قادر نبود در جهان زیست متعارف و روزمره جایی برای خود پیدا کند. این الگو از درک کلیت یافته، نزد گروه کثیری از نخبگان سیاسی و فکری نفوذ داشت و قدرت عمل تولید میکرد. اما نمیتوانست در گستره عمومی مردم، و در متن زندگی روزمره نقش چندانی بازی کند. چرا که با عمق و تار و پود این جهان، بی رابطه بود. مثلا این درک کلیت یافته، نمیتوانست در مواقع انتخاب اخلاقی برای تک تک مردم الگویی اثربخش تولید کند. ممکن بود ناسیونالیسم پهلوی از ضرورت همدلی و کار برای توسعه ملی سخن بگوید ولی این اصل نمیتوانست یک کارگر را ترغیب کند از کار کم نگذارد حتی اگر احساس میکرد. دست کم آنقدر که یک حکم دینی مثلا در ذم کم فروشی اثربخش بود. یک فروشنده را همانقدر به انصاف رهنمون نمیشد که حدیث بزرگان دینی در باره رعایت حال دیگران. دستگاه کلیت ساز پهلوی هنگامی که فرد برای تامین خواست خود نذر و نیاز میکرد، جایگاهی نداشت. به این معنا کلیت معناداری میساخت، اما در جهان زیست روزانه مردم غایب بود. قادر نبود در همان حال که افقهای کلی میسازد، وجدانهای فردی مردم را تحریک کند و با خود همراه سازد.
به تدریج دین در صحنه سیاسی ایران به منزله بدیل ناسیونالیسم ظهور کرد. ظهور دین دقیقاً به جهت حفره و کاستی بزرگ ناسیونالیسم دوران پهلوی بود. مبلغان اسلام سیاسی، دقیقاً از ریشههای عمیق دین در زندگی روزمره مدد گرفتند. وقتی مبلغان دینی وجدانهای فردی را در مقابل ترتیبات سیاسی دوران پهلوی برمیانگیختند زبان ناسیونالیسم پهلوی بسته بود. مثلاً وقتی ملاحظات ملی، دوستی با اسرائیل را در این منطقه بر میانگیخت، مبلغان دینی، دوستی با یهود علیه مسلمانان را به امکانی برای تولید تنفر در میان مردم تبدیل میکردند. وقتی ملاحظات مربوط به گسترش گردشگری، ضرورت جذب توریسم را ایجاب میکرد، فرصتی به دست مبلغان دینی میداد تا وجدانهای دینی مردم را علیه عریانی و عیش و عشرت بیگانه پیش چشم مسلمانان بسیج کنند.
اسلام گرایی سرانجام گوی رقابت را ربود. موفق شد مردم را در یک بسیج انقلابی علیه نظام سیاسی بسیج کند. اما این بسیج انقلابی، تنها علیه دوران پهلوی نبود، علیه تصور کلیت یافته از خویشتن ما نیز بود. میدان کنش انقلابی، به جانشینی الگویی کلیت یافته دیگری میدان داد و آن درک از ما به منزله یک امت اسلامی بود. این الگو از درک کلیت یافته، به ما صورتی از کلیت یافته میبخشید که الزاماً تابع مرزهای ملی نبود. ما ذیل این صورت کلیت یافته، همانقدر با هموطن خود احساس همدلی میکردیم که با یک لبنانی یا یک فلسطینی. عمق نفوذ این الگو از درک کلیت یافته در جهان زیست روزمره ما، البته به آن نیرو و قدرتی بی بدیل میداد. اما مشکل این صورت تازه از تصویر کلیت یافته از خویش، پیدا نبودن حدود و ثغور کلیت ساخته شده توسط آن بود. اگر محدوده ما فقط ساکنان این سرزمین با محدوده مشخص ملی نیست، پس کجاست؟ یک پاسخ این بود که همه مستضعفان جهان. با این تفسیر اکثریت مردم عالم را شامل میشد. گاه پاسخ همه مسلمین عالم بود. و یک پاسخ همه شیعیان عالم. اما دقیقاً به این جهت که حدود و ثغور دقیق هیچ یک از این پاسخها روشن نبود، درک کلیت یافته جغرافیای روشنی نداشت. این مای کلیت یافته، دست کم به همین یک جهت، قادر نبود کلیت خود را متجسد و بنابرآن، متجسم سازد. درست در نقطه مقابل ناسیونالیسم پهلوی که قادر بود با نشان دادن نقشه جغرافیای ایران، این کلیت را هم متجسد و هم متجسم سازد.
اسلام سیاسی انرژی بزرگی از متن زندگی روزمره و وجدان های دینی مردم گرفت و میگیرد، اما نمیداند در کدام صورت بندی قابل تجسم و تجسد جمعی به آن فرم بخشی کند. همین ناتوانیاش برای تعیین حدود و ثغور جمعی است که بلای بزرگی بر سر آن آورده و میآورد. همان قدر که نمیداند دقیقاً در سطح جهان و منطقه خاورمیانه حدود جغرافیایی اش کجاست، به مرزهای ملی نیز وفادار نیست. هر روز مناطق و نواحی در داخل کشور، از زمره خودی ها خارج میشوند. هر چه به تصویر شیعی ولایی نزدیک و نزدیکتر شده است، اهل تسنن جایگاه خود را بیشتر و بیشتر از دست دادهاند. انگار یک روز این بخش از نقشه جغرافیا به هاله ابهام فرو میرود و فردا ناحیه دیگر، امروز در یک ناحیه از مرکز ایران سوراخ بزرگی ظاهر میشود و از پیش چشم بیرون می رود و فردا ناحیه دیگر.
بنابراین ناسیونالیسم و دین، به منزله دو ذخیره بازتولید کننده تصویر از کلیت ما، هر یک با یک کاستی بزرگ مواجه است. ناسیونالیسم در تولید تصویر کلی موفق است، اما نسبتی با متن زندگی روزمره ندارد و قادر نیست به اندازه کافی، محرک وجدانهای فردی باشد. دین قادر است از متن زندگی روزمره و وجدان های فردی، نیروی زیادی تولید کند، اما قادر نیست تصویری قابل تجسد و تجسم از کلیت ما بسازد. به همین جهت، این هر دو بدون دیگری در تولید یک کلیت ماندگار از ما، ناکام ماندهاند.
سخن آخر
تجربه دوران پهلوی و دوران جمهوری اسلامی، حافظه سیاسی ما را از هر گونه درک کلیت یافته از خود جمعیمان تهی کرده است. ما در وضعیت فقدان ادراک از کلیت خود به سر می بریم همین نکته است که توضیح دهنده احتضار حیات سیاسی در جامعه امروز ایران است. بر اساس همین فقدان است که میتوان یک جامعه تهی شده از اخلاق را توضیح داد. بر اساس همین خلاء میتوان گسترش دامنگستر فساد را توضیح داد و مهمتر از همه، با تکیه بر همین فقدان است که میتوان از دلایل ناامیدی دامنگستر در ایران امروز سخن گفت. روشنفکران ایرانی ضرورت دارد پیش از هر چیز به این فقدان بیاندیشند و فکری برای بازسازی درک از دست رفته کلی بکنند.
با تکیه بر آنچه در این یادداشت کوتاه گفته شد، میتوان از ضرورت برقراری نسبتی نظرورزانه میان ملیت و دین سخن گفت. این کاری است که قبل از همه از نیروهایی انتظار میرود که نام ملی مذهبی را برای خود اختیار کردهاند. کفایت نمیکند که صرفاً همزمان با ذکر تعهدات و علائق دینی مان، نسبت به امور ملی، اظهار علاقه و حساسیت کنیم. به گمانم وجود دو کاستی مذکور، میتواند علائم اولیه حرکت به سمت تولید یک منظومه متلائم از ملیت و دین را فراهم کند. باید درک خود از دین را چنان بازآفرینی کنیم که پس از وفاداری به خداوند، مولد درکی تجسد یافته از خود کلیت یافته ما در محدوده جغرافیای ملی باشد. باید درکی از ملیت بسازیم که قادر باشد در بازتولید خود از وجدانهای فردی تک تک شهروندان و چند و چون پویشهای زندگی روزمره مردم تغذیه کند و این البته کاری است سترگ بر عهده آنان که برای خود نام ملی مذهبی را برگزیدهاند.
منبع: نشریه ایران فردا