برای شناخت حافظ لازم بود تا حکومت فقیهان و دولتِ شیخان را درک کنیم و میتوان گفت آنچه امروز، عامه ایرانیانِ دینزده از این بیت حافظ میفهمند که:
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم / یا جام باده یا قصه کوتاه، مرحوم محمد معین که پیش از انقلاب درگذشت، به این وضوح درک نمیکرد. اما انصافا شناخت حافظ به این هزینه و خسارت جمهوری اسلامی، نمیارزید.
حافظ یک قصهگوست و در این نزدیکِ پانصد غزل، درست مثل قصههای مدرن، شخصیتپردازی کرده است. باد صبا خبر از نفسِ دوست میآرد و پیر مغان بر فراز آتشکدهی دل که شعلهاش جاودان است، ایستاده و مثل فانوس دریایی در این گرداب هائل، کوکب هدایت است.
«می» این آب حیات در سه نقش بازی میکند، هم شراب تلخ است که مردافکن است و هم می نابِ عشق الست است که ملائک بر خاک آدم میزنند و هم یک استعاره شاعرانه، وقتی خورشیدِ می ز مشرق ساغر طلوع میکند و رند عافیتسوز ما مست از هر سه شراب است.
دیوان حافظ، داستان یک شهر است، شیراز و شاعرِ ما دعاگوی این سروستان که خدایا میان این همه سموم که بر طرفِ چمن می گذرد، از زوال نگاهدارش.
حافظ، شاعری اجتماعی است و هر چه بر سر شهر و مردم و حکومتش میرود در شعرش پژواک دارد. از همین است که غزل حافظ را همین خُلق و خوی شهر ساخته است. شیرازی که آمیخته است با هزار گناه و ریا، شیرازی که شیرازه گم کرده و در یک بیمعنایی هویتی هم تردید به هر چه امر ماورایی است به جان آدمهایش چنگ انداخته و هم سرشار از خرافات و لاطائلات است.
اما در این فضای دهشتناک که در آفاق امیدی نیست و مزاج دهر تبه شده است باز هم حافظ چنان دلبسته این شهر است که حاضر نیست یک دم از شیراز بیرون برود و مهاجرت کند و میدانیم که دعوت هند را رد کرد و هیچجا شیراز نشد.
شاید زبان ایهام و طنزناک حافظ انعکاس هنرمندانه ریا و طبع طربناک اهالی شهر است که در بلور غزل حافظ نقش بسته است. هیچکس خودش نیست و همه نقاب زدهاند پس چرا شعر حافظ هزار تو و چهره در چهره نباشد. همه ریا میکنند و حافظ هم، فرقش این است که عذاب وجدان حافظ در شعرش پیداست:
حافظام در مجلسی دردیکشام در محفلی / بنگر این بازی که با خلق صنعت میکنم
اما ریشه این ریاکاری و بحران هویت را باید در مبلغان سخت خوی دین یافت. دین مثل سفرهای پهن است و بر سرش فقیه و شیخ و مفتی و واعظ و زاهد نشستهاند و همه این موجودات، نقشهای بد و اهریمنی در شعر حافظ دارند.
آنقدر این موجودات دینفروشی کردهاند و چنان از دین گرزی ساختهاند و بر سر مردم کوبیدهاند و چنان ظاهر و باطنشان دوگانه است که اخلاق اجتماعی که آن روزگار متکی بر دین بود، سرگیجه گرفته است.
بیراه نیست که در دیوان حافظ به رغم سنت ادبی شاعران مسلمان، مدحی از پیامبر و خلفا و دعوت به دینداری مصطلح نمیبینیم. رند شیراز، ادبیات دینی را اخلاقی نمیداند:
حافظا می خور و رندیکن و خوشباش ولی / دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
شیراز از پنجره خانهی عبید
برای درک آنچه در شیراز میگذشته و نسبت غریبی که آن حال و هوا با اوضاع امروز ما دارد، ناگزیریم سری بزنیم به خانه عبید زاکانی و شهر را از پنجرهی این قزوینی مقیم شیراز ببینیم. میدانیم که حافظ و عبید هم دوره بودهاند و هر دو به قصر شاه شیخ ابواسحاق راه داشتهاند و مدح حاکم شادنوش شهر می گفتهاند و بیتردید با هم مراوده داشتهاند. دکتر محجوب که کلیات عبید را تصحیح کرده است از قوافی مشترک برخی از اشعار حافظ و عبید حدس زده که این دو از هم متاثر هم بودهاند و بگذریم که نوعی امساک از نام بردن و آشنایی دادن در قدمای ما بوده است که اتفاقا به ما هم ارث رسیده است.
باری، عبید در اخلاق الاشراف و رساله دلگشا، جامعهای را به تصویر میکشد که اخلاق در آن وارونه شده است. نگاه کنید:
«تا توانید سخن حق نگویید تا بر دلها گران مشوید و مردم بی سبب از شما نرنجند. مسخرگی و قوادی و دف زنی و غمازی و گواهی به دروغ دادن و دین به دنیا فروختن و کفران نعمت پیشه سازیذ تا پیش بزرگان و پادشاهان عزیز باشید و از عمر برخوردار باشید.»
وضع مهلک اخلاقی چنان است که در طنز واقعنمایِ عبید، پدر پسر را تهدید میکند که اگر نخواهی در بازار راه و رسم کسب مال را یاد بگیری تو را به مکتب مینویسم تا درس بخوانی و به هیچجا نرسی. از زبان خود عبید بشنویم بهتر است:
«بزرگزادهای ایثاری به درویشی کرد، پدر خبر دار شد و توبیخاش کرد، پسر گفت من در کتابها خواندهام ایثار باید کرد، پدر گفت آن اشتباه در کتابت بوده، انبار باید کرد. ندیدی که همه بزرگان انبارداری میکنند.»
طنز عبید به شیخ و فقیه و واعظ که میرسد، تند میشود و خشونتی در این گفتار پیداست که آدمی را هراسناک میکند، یعنی که مردمان چه نفرتی داشتهاند از اولیای دین که همیشه وردشان یاد خدا بوده و کارشان ابلیس وار. این جماعت جز خرافات و گریز از عقل یاد مردم نمیدادند.
حکایت عبید را ببینید که چه طورحواله مشکلات به قسمت و تقدیر و دعا را ریشخند میکند:
«خُورجین کسی به سرقت رفت و جامههایش در آن بود، گفتندش باید تا سوره یاسین بخوانی و به خدا پناه بری. گفت تمام قرآن یکجا در خورجین بود.»
ریاکاری دین معاشان و انحطاط اخلاقی جامعه کار را به جایی میرساند که عبید با سپر طنز و شاید با تهوری که از خاصیت شراب بر میخیزد، میگوید:
شرابخوارم و نراد و رند و شاهد باز/ مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
زننگ خرقه و تسبیح و زهد در رنجم/ که هر یکی به دگرگونه داردم ناشاد
نفرت عبید از کاسبان دین گاه به کُشت و کشتار هم میرسد و این قابل تامل است چرا که امروز هم نفرت پنهان و سوزناکی از روحانیون را میتوان در جامعه ایرانی دید که خدا کند به خون کشیده نشود:
ای شیخ سرت ز تن جدا میخواهم/ جانت هدف تیر بلا میخواهم
بی مزد و طمع خدای داناست که من / مرگت به تضرع از خدا میخواهم
اگر فقیه نصیحت کند
شیراز هم مثل روزگار ما دوران شاه داشته است. شاه شیخ ابواسحاق که ذکر خیرش در شعر حافظ بسیار است. حاکم خوشگذران شهر بود که به آبادانی شهر میکوشید و هنرمندان و شاعران مقیم قصرش بودند و خاطره مهمانیها و رقصها و شادنوشیهای دورانش در خاطرات جوانی حافظ ثبت است. البته در زیر پوست شهر فقهیان و شیخان و اوقاف خواران هم به کار خود مشغول بودند و گمان نمیرود از این محبوبیت شاه شیخ ابواسحاق خرسند میبودند.
این ابواسحاق البته سرِ کشورگشایی هم داشته و بارها به کرمان و یزد و مقر امیر مبارزالدین لشگر کشید و همیشه هم ناکام ماند. عاقبت هم امیر مبارزالدین حملهای به شیراز کرد و دولت ابوسحاق، مستعجل شد.
حکمرانی امیر مبارزالدین تیر خلاص و انحطاط کامل اخلاقی شهر بود. اگر در دوران بواسحاقی، آزادی اجتماعی بر قرار بود و مسجد و میخانه اختیاری، با ظهور امیرمبارزالدین یکباره گشت ارشاد راه افتاد و ظواهر دین اجباری شد.
محتسبان در شیراز میگشتند و میخانه میبستند و خلایق را شلاق میزدند. کاملا این اوضاع را درک میکنیم و میدانیم که دوران امیرمبارزالدین، بهشت فقیهان شده بود چرا که هر جا پای اجبار دینی است این طایفه به میان میآیند تا دین خدا را به بشریت حقنه کنند و همه را به زور به بهشت برند.
هر چه هست این نیز گذشت و امیر در کودتای پسرش، مخلوع شد و شاه شجاع چشم پدر را کور کرد و زندانیاش ساخت اما هیچکس به شاه شجاع خرده نگرفت که چرا با پدر چنین کردی . گویا وقتی سلطانی آزادی و اختیار را از آدمی میگیرد، نابودیاش اخلاقی میشود و حسرتی ندارد و حافظ روز پس از رفتن سلطنت اسلامی ِامیرمبارزالدین، شادمانه سرود: زهاتف غیبم رسید مژه به گوش/ که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
از تاریخ هفتصد سال پیش بگذریم و به این فکر کنیم که چرا فقه و فقیه این همه آزردگی و نفرت میآورد. حافظ میگوید که فقیهان چنان خشک مغز شدهاند که لطافت زندگی را در نمییابند. چه میدانند که عشق چیست و چه لذتی است در نظارهی روی ِزیبا.
فقیه چشمش فرومانده بر انگشت اشاره و از ماه غافل است و این تازه وقتی است که بد طینت نباشد، آنگاه که فقه و شهوت با هم آمیزد، دیگر هیچ نمیفهمد حکم میدهد و خون حلال میکند و مال اوقاف میخورد و عاقبت یاد خدا را در دل مردم میکُشد.
حسن ختام ما هم این غزل پیرانهسر حافظ در روز حافظ که فقیه را هم نواخته است، شاید نام این غزل را آزادی بگذاریم بد نباشد، شاعر میخواهد از برون و درون رها شود و در این حس و حال معنوی، شبستان مسجد را از فقیه باز میستاند:
ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیالهای بدهش گو دماغ را تر کن
به چشم و ابروی جانان سپردهام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن
ستاره شب هجران نمیفشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن
بگو به خازن جنت که خاک این مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن
چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن
لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده
بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن
پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن