ناامیدی آشکار توماس هابز در کتاب لویاتان از طرح نظریاتش پیرامون شیوهی حکومتکردن و شیوهی اطاعتکردن این چنین نمودار میشود که «زحمات من به همان اندازهی دولت مورد نظر افلاطون بیفایده بوده است.» اما آنچه که مدینهی فاضلهی افلاطون را بیثمر کرده بود، همان است که توماس، فقدان انسجام و عدم اثبات نظریهی اخلاقی جهت حکمرانی و اطاعتپذیری میداند و از نو، امیدی پیدا میکند که روزی نوشتههایش به دست حاکمی بیفتد تا دور از مساعدت «مفسرین ذینفع» ملاحظه کند. هر چند «وضع طبیعی» در اندیشهی هابز مصداقی عینی به مثابهی واقعیت بیرونی یا لحظهای از تاریخ نمییابد، اما، نه دلیل قانعکنندهای برای نفی تسلط بیچون و چرای وی در فلسفهی سیاسی است و نه مانعی بر سر اهمیت کاربردی آن. حکمرانان و صحنهسازان عرصهی سیاست هم بر اهمیت «وضع طبیعی» در تربیتسیاسی افراد جامعه پی بردهاند و در طوفانها و بحرانهای اجتماعی برای ترسیم تصویری از وضع جنگی، آشوب و هرجومرج و فتنه، «وضعیتی ددمنشانه و ناخوشایند» استفاده کردهاند و این، همان است که سبب شد اندیشهی هابز مانند جامعهی آرمانی افلاطون بیخاصیت به نظر نیاید و از یک «حقیقت نظری» به «فایدهای عملی» تبدیل شود و لااقل در سطحی دیگر این مسأله گویای اظهار امیدواری هابز باشد؛ گویای موقعیتی که انسان، فایدهی «وضع مدنی» را ترجیح میدهد.
بیدلیل نیست که آدمی نمیخواهد در وضعیت جنگی بهسر ببرد و در پرهیز از آن «عقل حکم میکند که هر کس به خاطر خیر و مصلحت خویش تا آنجا که میتواند، به دنبال نظم و آرامش برود.» چرا؟ زیرا جنگ بهخودیخود پدید میآید، اما صلح و نظم را باید برقرار کرد.
توماس هابز در اثر معروف خود، لویاتان، توضیح میدهد که «وضع طبیعی» به زبان ساده، همان وضع جنگی است؛ به بیان دیگر وضع طبیعی بدون دخالت انسان، وضع جنگ است. زمانیکه تصور کنیم آدمها همچون «قارچ از زمین روییدهاند» یا مانند «بومیان آمریکایی» در کنار یکدیگر زیستهاند و کمترین تعهدی نسبت به هم ندارند، مثال بارز وضع طبیعی است که خواننده و مخاطب را به تحریک قوهی تخیل تشویق میکند تا تصویری مبهم و تیرهوتار را از همان وضعی که نام بردیم به نمایش بگذارد و بخش دیگری از آن را تصور کند. فارغ از اینکه در همان اثر اقرار میکند که «شاید تصور شود که هیچگاه چنان دورهای و چنان وضع جنگ و ستیزی وجود نداشته است؛ و به گمان من نیز وضع هیچگاه عموماً در سراسر جهان چنان نبود، اما امروزه سرزمینهای بسیاری هست که مردم در آنها چنان وضعی دارند.»
به هر حال بیثباتی داخلی نتیجهای جز هرج و مرج و بر همزدن نظم و آرامش و در نهایت بازگشت به وضع طبیعی نخواهد داشت و در نگاه اندیشمندی که برای «امنیت» نظریهپردازی میکند، صرف بیان و چگونگی این موقعیت اهمیت آنچنانی ندارد. پس باید به مقام و جایگاه تربیت سیاسی در اندیشهی هابز رجوع کنیم و راهحل هابز «آن بود که تصویری از زندگی مردم در شرایط فقدان وضع مدنی عرضه شود.»
پس تا اینجا بر دو مفهوم «وضع طبیعی» و «تربیت سیاسی» تأکید کردیم که همین برای پیشبردن نوشته کفایت میکند و طبیعی است که سخن بر سر امکان یا عدم امکان «سوریهای شدن» نیست؛ بلکه قرار است شباهت بحث سوریهای شدن ـکه از سوی اصلاحطلبان مطرح شدـ، با بازگشت به وضعطبیعیِ هابز را بررسی کنیم، تا شاید به ماهیت و چرایی و گوشههای پنهان این موضوع پی ببریم. و بهنظر میرسد چون این مطلب با فاصلهی زمانی زیادی از اعتراضات دیماه ـبهعنوان مبداء طرح فرضیهی سوریهای شدنـ نوشته شده، و گرد و خاک حاصل از هماورد موافقان و مخالفان آن به حدی فرونشسته است که میتواند مددی دو چندان به شفافیت این فرضیه در دیدهی خوانندگان برساند.
این همان است؟
آنچه بر سر سوریه رفت، نتیجهی فرقهگرایی، سکولاریسم، فساد گسترده، فقدان دموکراسی و نظام تکحزبی با رقابت سیاسی محدود بود، و آنچه بر جا ماند «تَل»ی از آوار بود که سوژهی تحلیل ما شد. برخی ناظران معتقدند که «سوریهی امروز» نمونهی تجربی «وضع طبیعی» هابز است که در لحظهای از تاریخ ثبت شد. اگر چنین باشد پس میتوان جنگهای داخلی افغانستان، یمن، سومالی، ترکیه و سودان را به عنوان وضع طبیعی تلقی کرد. به یقین، «وضع طبیعی» و «وضع جنگ همه با هم» را نمیتوان با جنگ داخلی یکسان دانست. چراکه جنگ داخلی، جنگ گروهها و دستهها با یکدیگر است و معنای جنگ همه با هم را منتقل نمیکند. پس میتوان تصور کرد که دوران فتنهگری و آشوب، دوران پیش از جنگ داخلی و جنگ داخلی، دوران پیش از وضع طبیعی است. به عنوان موقعیتی که «انسان متمدن میتواند به آن ـوضع طبیعیـ وضع نزدیک شود.»
از آنجا که هابز از تهدیدهای خارجی سخنی به میان نمیآورد، انتخاب صلح یا جنگ را بر عهدهی دولتها میسپارد. اما چون به دورشدن از وضع طبیعی نظر دارد، «فتنه و آشوب را در حکم بیماری، و جنگ داخلی را معادل مرگ دولت میداند.» به قول جفری وُگان در اندیشهی هابز «فتنه قصد و نیت حمله به حاکمیت است نه خود آن حمله. هر چند فتنهانگیزی همواره به جنگ داخلی منجر نمیشود، اما بالقوه میتواند به جنگ منجر شود.» و کاملاً روشن است که دلیل پایان بخشیدن به فتنهها و جنگهای داخلی چیست؛ چراکه دولت تنها حائلیست میان ما و وضع طبیعی. مانعی که تأمینکنندهی امنیت و نظم و آرامش است. با اخلال در عرصهی وضع مدنی تمام مصیبتها بر سر انسان نازل میشود که تجلیای از وضع طبیعی خواهد بود.
طبق نظر هابز و با این گفتهها «بحران سوریه»، پیامد اخلال و آشوبهایی بود که نیروهای مخالف بشار اسد، این قلمرو و واحد سیاسی را به سوی جنگ داخلی کشاندند و نهاد دولت به مثابهی تأمینکنندهی امنیت و نظم رو به سقوط رفت، که همگان همواره «در معرض حملهخشونتبار دیگران به جان و مال» خود قرار میگیرند که «زندگی مخاطرهآمیز» میشود. در این اوضاع «مجالی برای کار و کوشش نخواهد بود؛ زیرا ثمرهی آن نامعلوم است؛ در نتیجه کشت و کار زمین … ممکن نخواهد بود؛ ساختمانهای راحت و جاداری در کار نخواهد بود؛ ابزارهای لازم برای حرکت دادن و منتقل کردن اشیای سنگین بدست نخواهد داد» و غیره.
چه باید کرد؟
در نگاه هابز غایت انسانها در پذیرش جامعهی سیاسی و وضع مدنی، تحصیل و دستیابی به نظم و آرامش است. پس فروغلتیدن دولت در بیثباتی، هولناکترین کابوس توماس بود و در نظر داشت، بدون دستبردن در شکل نهادی دولتها این کار دشوار را انجام دهد و از این رو تمام منظومهی اندیشگانی توماس هابز در بهیموت ـایدهی تربیت سیاسی ویـ متمرکز میشود. او در عناصر قانون میگوید:«و در نتیجه، همچنانکه اعمال ما از اراده و خواست ما ریشه میگیرد، خواست و ارادهی ما نیز از افکار ما ناشی میشود. به این معنا گفتهی کسانی درست و بجاست که میگویند که افکار و عقاید بر جهان حکومت میکنند.»
آنچه توماس هابز در ایدهی تربیت سیاسی خود مطرح میکند تسلط بیچون و چرا در ذهن شهروندان و اعمال اثر بر رفتار، افکار و دیدگاههای آنان است که به وفاق و آرامش عمومی تبدیل شود. پس بیدلیل نیست که این فیلسوف سیاسی در آثار خود، اشکال مختلف حکومتها را بهزبان نمیآورد و به طور طبیعی دربارهی ایدهآل نظام سیاسی نیز چیزی نمیگوید. براندازی حکومت مستقر به هیچوجه پذیرفته نیست؛ چونکه وضع جنگی اعاده میشود و در این حالت انسانها «نه حاکماند و نه تابع». بر اثر واژگونشدن قانون طلایی اخلاق، از مجموعهی آموزههای عیسی مسیح، که میگفت:«چیزی را به دیگران روا بدار که میخواهی آنان به تو روا بدارند»، حالا دیگر کمترین توقع، آسیبنرساندن دیگران به فرد است و چون تشویق به انجام اعمال نیکو را از میان برداشته است توقعی جز تأمین امنیت نیز از دولت نمیرود.
لازم است در کنار قانون طلایی سلبی به تولید و بازتولید ترس پرداخت تا انسانهایی که دنیای ددمنشانه وضع طبیعی را تجربه کردهاند، باری دیگر به آن بازنگردند و این ترس همچنان آنان را به پرهیز از وضع جنگی و فرمانبرداری از قوانین دولت وادارد. و مهمترین آموزش سیاسی شهروندان بهکارگیری قوهی فصاحت و بلاغت جهت نفوذ بر مردم و استفاده از روایت تاریخی برای القای این قبیل تصورات است که اگر قانونی در کار نباشد و یا به درستی اجرا نشود، وضع جنگ همه با هم اعاده خواهد شد. در کنار آن رمز بار تربیتی تاریخ در این نکته نهفته شده است که راوی میتواند در روایت خود «نگاه تعبیری» بگنجاند و در حقیقت از تاریخ برای تبلیغ و بهرهبرداری سیاسی استفاده نماید. که بنا به تعبیر وُگان «تاریخ، سلاح لفظی» هابز بود. وی در رسالهی عناصر قانون با تأکید بر ارزش تبلیغ و خطابه مینویسد:«قدرت فصاحت در بیان و خطابه آنقدر است که اغلب میتوان آدمیان را از آن طریق متقاعد کرد که احساس درد و آسیب میکنند، در حالیکه نمیکنند و یا آنان را میتوان تنها از طریق کاربرد کلمات و تحریک احساسات به خشم آورد.»
ماجرای ردا و شانههای اصلاحطلبان
از اعتراضات دیماه، فرضیهی سوریهای شدن به یکی از بحثبرانگیزترین مفاهیم رایج در ادبیات سیاسی ایران تبدیل شد.گسترش جغرافیای میدانی اعتراضها، رادیکالیزهشدن و فراگیرتر شدن نیروهای درگیر در آن، دلیلی بود تا برخی بدون در نظر گرفتن مؤلفهها و عوامل گوناگون در ایجاد شرایط منازعات عمیق اجتماعی و ورشکستگی سیاسی و نهایتاً جنگ داخلی، آنرا مخابره کنند.
هرچه بود، نوع سخنگویی اصلاحطلبان رابطهی عمیق و معناداری با وضعطبیعی و ایدهی تربیت سیاسی هابز داشت. این نیروهای سیاسی به عنوان ماشین تولید ترس، اعادهی جنگ همه با هم را هشدار دادند. در این اوضاع، اصلاحطلبان نه به شیوهی ارائهی استدلال و روش منطقی برای کشف علت و معلول، بلکه به اقتفا از هابز با روش خطابه و بیان با هدف تنظیم رفتار شهروندان بههمراه تصرف در روایتهای تاریخی طرح «سوریهای شدن» را پیش بردند. در اندیشهی هابز بیان حقیقت ملاک نیست؛ زیرا نهایت سیاست برای وی ایجاد امنیت است. بیدلیل هم نیست که این فیلسوف سیاسی علاقهای برای کاربرد عقل و استدلال نیز ندارد؛ چونکه تعقل لزوماً به اهداف مورد نظر ختم نمیشود؛ اما عقیده و باور با استیلا بر ذهن آدمیان شکل و جهت مورد نظر را به آن میبخشد.
این نیروهای سیاسی، یعنی اصلاحطلبان، که پیشتر نوید جامعهی آرمانی را میدادند با شروع اعتراضها، با نمایندگیکردن این آموزهی هابزی که مهم، نه دخل و تصرف در نهادهای حکومتی و تغییر نظام سیاسی مستقر، که برقراری ثبات و آرامش و تداوم آن است، قاعده را نه بر وجود نظام عادلانهتر که استمرار حکومتِ جور برای سوریهای نشدن دانستند. چونکه کیمیای جهان، عدالت نیست بلکه نظم عمومی است. به زبان ساده جمهوری اسلامی مانعی میان وضع مدنی و سوریهای شدن است و با باور قلبی اصلاحطلبان به قانون طلایی سلبی و کاهش خواستهها و انتقال این تلقی به جامعه، از این حکومت صرفاً توقع ایجاد امنیت میرود و نه عدالت یا آرمانهای از این قبیل. و این آموزهی تربیتیِ هابزی که از سوی اصلاحطلبان به بدنهی جامعه منتقل شد، توافق همگانی برای داشتن عقاید و باور یکسان به سوریهایشدن را در انداخت.
با انتقال پیدرپی «باور به سوریهایشدن» دو نتیجهی عمده به بار آمد: نخست، پرهیز از عمل و بیتفاوت بودن، به معنای پرهیز از عمل بد و ناروا ـکه پیامد اول قانون طلایی سلبی استـ و همان پایان اعتراضها و در نتیجه افزایش بیاعتمادی میان شهروندان و دوم، به میان آمدن قوهی قهریه و سرکوبگر که تکمیل کنندهی قانون طلایی سلبی است.
ناگفته نماند قانون طلایی سلبی آموزهای برای «مردم کممایه» است که قوهی مردانگی و شجاعت را از بین میبرد، به تهی مایگی میانجامد و توقعها را به حدی کاهش میدهد که مردم به کمترین راضی شوند که به سهولت قابل ارضا باشند
هابز میگوید:«ذهن مردم مانند کاغذ سفید است که مقامات عمومی میتوانند آنچه میخواهند بر روی آن بنویسند.» و چون تفسیر و روایت تاریخی با بهکارگیری قوهی فصاحت احساسات آدمی را بر میانگیزد و به شیوهای ناآگاهانه و مخفیانه به ما درس میدهد نقش تربیتی زیادی بر شهروندان دارد که اثربخشی آن لازمهی پنهانماندن شیوهی تعلیمش است. و کتاب بهیموت هابز نیز شامل روایتهایی از جنگ داخلی است که ملاکهای عقلانی در برابر آن تاب نمیآورد و به همین دلیل روایتگر اصول و احکام کلی نیستند که بهدرد پژوهشگر بخورد؛ بلکه خاصیت آن در تاثیریست که بر ذهن خواننده بر جای میگذارد. در اوج بحثهای سوریهای شدن اتفاق میافتاد که به طور مثال اصلاحطلبان روایتهایی کجوکوج و دلبخواهانه از تاریخ را ذکر میکردند که مطابقتی با روایت اصلی آن نداشت و این همان است که هابز نقش تربیتی درس تاریخ میداند که خاصیت آن ترس از بازگشت وضع جنگی است. و در نهایت «تصور بعضیها این است که آب معرفت و دانایی را بر سر مردم میپاشند، ولی ممکن است به جای آن بر روی مردم آب دهان بیندازند.»