سه کلمه در زندگی امروز نسل جدید حاصل مجموعهای از عقدههاست که به بدترین شکلی از بدنه اجتماعی بیرون زده است؛ برند، سلبریتی و لاکچری. میزان ابتذال و فراوانی سبکسری را با شمارش این واژگان در ادبیات اجتماعی میتوان فهمید.
فرقی نمیکند، در وبسایتها و روزنامهها، از داخل گرفته تا خارج، از حزب اللهی و رجانیوز گرفته تا لیبرال و اعتدالی شبیه انتخاب تا اصلاحطلب و اصولگرا، وقتی نیم تای روزنامه یا نیم صفحه بالای وبسایت را پایین میآیی و به وسط صفحه میرسی، بخش زرد فرهنگی آغاز میشود. تقریبا همه گروهها، گرایشات و هنرها در برابر جریان زرد دچار ناامنی هستند. فلان وبسایت که از نظر من تقریبا جزو محترمترین وبسایتهای داخل کشور است، تیترهای صفحه فرهنگیاش چنین است:
مختآباد: اگر مدونا هم بخواهد در ایران کنسرت دهد کسی اسپانسر نمیشود.
مهناز افشار؛ سلبریتی جنجالی
رسوایی خواننده پاپ وارد فاز تازهای شد
حملات کیهان به سلبریتیها
حاشیهسازی ریحانه پارسا
جدال چاووشی برای نجات ابراهیم
همایون شجریان؛ کنسرت خیابانی؛ همدردی با مردم یا شوآف؟
جدال بر سر بازگشت بهروز وثوقی
واقعیت تلخ این است که بخش اعظم هنرمندان باهوش و باشعور هم بهقول مرحوم بازرگان در این طاس لغزنده افتادهاند. رسانههای اجتماعی اگرچه موجب افزایش اطلاع رسانی در کشور میشود، اما عملا موجب تقلیل سلیقه و نگاه عامه مردم و حتی نخبگان شده است. در حالی که در شهرهای اروپایی مسیحی و مرکز سرمایهداری و حتی خود آمریکا مردم اینقدر برای تنکزگیوینگ و بلک فرایدی و ولنتاین و هالووین سر و دست نمیشکنند، بسیاری از مردم ایران، چنان در مورد بلک فرایدی حرف میزنند انگار وسط ناف لس آنجلس زندگی میکنند. این واقعیت دردناک و زجرآور است.
اینستاگرام ایرانی عملا تبدیل به محلی برای تنزل سلیقه اجتماعی و فرهنگی و هنری است، فرقی هم نمیکند که مذهبی یا ضد دین باشی، در هر موردی نوعی زرد وجود دارد. شاعر زرد، فیلمساز زرد، موزیسین زرد، رقصنده زرد، فیلسوف زرد و دین زرد. بهطور عملی نوحهخوانها و ماه محرم و روزهای عاشورا و تاسوعا مهمترین شکل ظهور تشیع زرد به جای تشیع سرخ و سیاه است. موسیقی پاپ که خیلی اوقات جذاب و دوست داشتنی و جالب است به سبکترین و سطحیترین شکلش تبدیل شده است. آقای بازیگر هر روز یک عکس عجیب از خودش منتشر میکند. آقای نویسنده هر بار با یک کلاه جدید نازل میشود. همه ملت ایران همزمان انگار تصمیم گرفتند، جوان، لاغر، بامزه، مدرن و با دندانهای لمینیت شده بشوند. کوششی که میانسالان در ایران برای جوان ماندن میکنند حیرتانگیز است، همه از زندگی گله میکنند و با این وجود میخواهند بیشتر زندگی کنند. فلان بانوی کاربری که دلش برای کارگران میسوزد هر ساعت یک عکس تمام دندان از خودش منتشر میکند و همه را در جریان آخرین اقدامات انجام شده روی دندانش میگذارد.
یک دفعه همه هنرمندان با هم ریش طولانی مدل داعشی میگذارند و دو هفته بعد همه سرشان را کچل میکنند. و مسئله اینجاست که تنها فضایی که شما میتوانید در نهایت سبکسری و بلاهت در آن باشید و هیچ مشکلی برایتان وجود نداشته باشد، همین بخش زرد مغز است. انگار کل لایه سفید و خاکستری موظف به توقف است. آقای «پ» سینماگر دوست داشتنی که واقعا شخصیت زیبایی دارد، هر روز یک داستان عرفانی احمقانه آمریکایی را به عنوان واقعهای که برای فلان فیلسوف رخ داده مینویسد و حتی به گابریل گارسیا مارکز و بورخس هم رحم نمیکنند. سطح بلاهت به جایی میرسد که آدم جرات نمیکند به خبرهای اجتماعی سر بزند.
نوع زرد منتقد تندرو میشود رائفیپور و حسن عباسی و ازغدی که در گفتههایشان دقیقا از آستانه تحریکهای جنسی استفاده میکنند. نوع زرد مخالفان میشوند سلطنتطلبان طرفدار حمله نظامی به ایران. خود آمریکاییها از ترامپ خجالت میکشند، آقای اصغر چنان پرزیدنت پرزیدنتی میکند انگار وسط کاخ سفید به دنیا آمده.
کمکم به این آگاهی رسیدهام که هر حرف خیلی مزخرفی را میشنوم میفهمم آقای «پ» یا خانم «ش» بازیگر محبوب دوباره صفحه جملات قصار را جستجو کرده و جمله جانگدازی را به نقل از حسین پناهی یا مارکز یا چرچیل نوشته است. بازیگر سینمایی که من سالها با او دوست بودم و هستم چنان تلاشی برای استفاده از مبتذلترین شکل دفاع از حقوق بشر میکند که آدم یخ میزند. فلان خبرنگار دست سوم یکباره تبدیل به چهگوارای وطنی میشود و همراه با هر بیانیهای که در فیسبوک و توئیتر صادر میکند، یک مدل جدید عینک معرفی میکند. مشکل بزرگ این است که نوه آیتالله خمینی هم وسط همین وضعیت با قیافه مکش مرگ مای لوس هی سلفی صادر میکند.
در همه جای دنیا بخشی وجود دارد به نام تفریح و سرگرمی یا اینترتینمنت، مجبورم از این کلمه استفاده کنم. در کشور ما به هر اتفاق تفریحی فرهنگ و هنر میگویند. بدیهی است که یک جای خانم کیم کارداشیان، یا جای دیگر خانم فلانی در آمریکا و چشمهای آقای فلانی در اروپا مورد توجه بخشی از آدمهاست، ولی مردم در همه جای دنیا هر کار احمقانهای را تفسیر فلسفی نمیکنند. ما برای استریپ تیز فلان آدم هم فلسفه خلق میکنیم.
من عمیقا معتقدم ایران در سالهای پس از انقلاب موفق شد که به تولید فکری و هنری بالایی در همه عرصهها دست یابد. سینمای مدرن و متفکر و خوشساخت ایران در سالهای سیاه دهه شصت شکل گرفت و این رنجآور است که در دوره آزادی بیشتر رسانهای سینمای ایران پر از فیلمهای سطحی بشود و متاسفانه مسعود فراستی بخش مهمی از حرفهایش درست باشد.
این رنجآور است که با این همه تولید موسیقی در حوزه موسیقی محلی، پاپ، سنتی، آلترناتیو و حتی رپ خوب، سطحیترین نوع موسیقی بیشترین مخاطب را داشته باشد. اتفاقا کسانی که تتلو را به رئیسی معرفی کردند، درست فکر کرده بودند، منتهی مشکل از تتلو نیست، تتلو نسخه ترجمه احمقانه و غلط لیدی گاگاست، ولی لیدی گاگا پیغمبر مردم فرنگ نمیشود.
این دردناک است که فضای نمایشگاه کتاب ایران در سال ۱۳۷۶ به نسبت ۱۳۵۶ بیست برابر و تولید کتاب دهها برابر باشد، ولی تولید داستان پورن در وبسایتهای احمقانه از تولید داستان سرگرم کننده هم بیشتر باشد. لابد خواهید گفت: در همه جای جهان همین است. متاسفانه این درست نیست، متاسفانه ما به دلایلی که عمدتا سیاسی است و ریشه آن نیز به وضعیت اجتماعی برمیگردد با وجود ثروتی بسیار بالاتر از بسیاری از کشورهای آسیای میانه نسبت به آنها هم دچار ابتذالی سرسامآور هستیم.
در سالهای دولت خاتمی آزادی فرهنگی و هنری موجب شد نسلی کتابخوان شکل بگیرد و اغلب افرادی که امروز منتقد اصلاحطلبان هستند، سطح فکرشان در آن دوران افزایش پیدا کرد. و طبیعی هم هست که حالا منتقد آن نظرات باشند. اما متاسفانه هشت سال احمدینژاد، چنان فاجعهای را در فضای فرهنگی و اجتماعی ایران به وجود آورد که حاصل آن نسلی است که به شکل غریبی غالبا دچار بیماری بیاصولی، بیهنجاری، بیسوادی و ناآگاهی نسبت به وضعیت خود هستند.
متاسفانه در جدال میان دولت فعلی و ضد دولت فعلی که در واقع خود حکومت است، کل فرهنگ ایران و ارزشهای اجتماعی که به آنها نیازمند هستیم، تقریبا یا نابود شده یا در حال نابودی است. دعوای قدرت میان جناحهای گوناگون فرصت را برای درمان این سرطان زرد و خطرناک میگیرد. جریانی که در ایران قدرت رسانهای را دارد ترجیح میدهد مردم سرشان را در قسمت زرد فرهنگ فرو کنند که خطر کمتری برای آنها دارد و نمیدانند که از این طریق همه چیز یک جامعه نابود میشود.
وقتی اغلب راههای فرهنگ برای نخبگان هنری و فرهنگی بسته است و فیلمساز بزرگ ما باید فیلم ملی اسپانیایی بسازد، و بخش اعظم موزیسینهای ما باید در بیرون ایران زندگی فرهنگی کنند، بیهنجاری به وسعت گرفتن این لایه زرد و خطرناک کمک میکند. به گمانم غلامحسین ساعدی زمانی جامعه ایران را جامعه نمایشی معرفی کرده بود، جامعهای که بخش مهمی از مردمش به جای رفتار کردن به فکر نشاندادن رفتارشان هستند و حالا انگار همه وسط صحنه نمایش هستیم. من میدانم که بخش بزرگی از جامعه ایران از این وضعیت درد میکشد و آدمهای زیادی در میان مردم عادی و هنرمندان هستند که دردشان همین است که من گفتم، ولی چرا هیچکس کاری نمیکند؟