حوادث عاشورای ۱۳۸۸، با همان تلخی به پایان رسید که میدانیم و بینیاز از تکرار است. به دنبال آن روز تلخ، به ناگاه دستگاه تبلیغاتی حکومت، پیراهن عثمانی هوا کرد به نام «توهین به امام حسین». مشخصا دستگاه سرکوب، برای برخوردهای خشن و افسارگسیخته خود هیچ توجیهی نداشت و به ناگاه بهانه توهین به مقدسات را همچون موهبتی آسمانی دریافت کرد و محور تبلیغات خود قرار داد. فرصت خوبی بود تا جای شاکی و متهم عوض شود. حملات تبلیغاتی به همان اندازه که میدانیم گسترده بود و همه منتظر بودند تا ببینند که واکنش میرحسین موسوی بدین وضعیت جدید چیست.
مثل معروف «نه سیخ بسوزد و نه کباب» را میتوان کاملترین توصیف از الگوی موضعگیری بسیاری از سیاستمداران ایران (و ای بسا جهان) قلمداد کرد. آنانی که در بزنگاههای حساس، به موضعگیریهای دو پهلو روی میآورند. هر دو طرف را تقبیح میکنند. از تعابیر گنگ استفاده میکنند. هم خشونت را مذموم میدانند و هم توهین را و خلاصه هزار و یک جور حرف میزنند که عملا هیچ کدامش هیچ چیزی نیست. رفتاری تنزهطلبانه از جانب کسانی که جسارت تصمیمگیری ندارند و فقط قرار است دامانشان را از هرگونه اتهامی پاک نگه دارند؛ یا به تعبیر رایج در میان خودشان، «نسوزند».
فردای عاشورای ۸۸ نیز یکی از همین بزنگاهها بود؛ پس بسیار قابل انتظار و ای بسا از نظر بسیاری «معقول و منطقی» بود که میرحسین نیز از یک طرف خشونت دستگاه امنیتی را محکوم کند تا دل هوادارناش را به دست بیاورد، و از طرف دیگر به صورت ضمنی و با اشارههایی گنگ و محدود «برخی حرکات ناشایست که موجب جریحهدار شدن احساسات پاک مذهبی» میشوند را هم تقبیح کند. پاسخی که به تعبیر رایج روزگار «سیاستمدارانه» قلمداد میشود. میرحسین اما از جنس دیگری بود. او در بیانیه شماره ۱۷ خود، با صراحت تمام خشونت و جنایت دستگاه سرکوب را علیه «مردم خداجوی» محکوم کرد و ابدا در دام شعبدهبازیهای تنزهطلبانه نیفتاد.
او مردی نبود که بخواهد به عیبجویان خود باج بدهد؛ پس نیازی هم نمیدید که دینداری خود را برای چکمهپوشانی ثابت کند که تمام ادعاها و تبلیغاتشان دروغ و سرپوشی بر تمامیتخواهی و منافع و مفاسدشان بود.
به باور من، یک انسان سالم، یک انسان بالغ، انسان مستقل و البته آزاد، هرگز خود را در موضع «متهم ابدی و ازلی» قلمداد نمیکند. هیچ انسان شرافتمند و آزادی نیازمند آن نیست که به صورت مداوم خود را به دیگران اثبات کند و در برابر هر اتهام و احتمالی در صدد تبرئه خویش برآید. این رفتار، برازنده کسانی است که اعتماد به نفس ندارند. مدام نگراناند که دیگران در موردشان چه فکر میکنند. گمان میکنند که مدام باید خود را به دیگران ثابت کنند؛ باید توضیح بدهند که نکند برچسبی بهشان بچسبد.
انسان استبدادزده، به شدت در معرض بدل شدن به چنین موجود سرخورده و بدون اعتماد به نفسی است. وقتی یک دستگاه سرکوبگر، وقت و بیوقت به خودش اجازه میدهد شما را دستگیر کرده و بر صندلی بازجویی قرار دهد، عجیب نیست که شما عادت کنید در ژست «متهم همیشگی» فرو بروید و به صورت مداوم تلاش کنید تا خودتان را اثبات کنید. اثبات کنید که قاتل نیستید. مزدور نیستید. خائن به وطن نیستید. قصد جنایتکاری نداشتهاید و خلاصه یک «بچه خوب» بودهاید.
وضعیت گاهی از این هم بدتر میشود. فردی را تصور کنید که یک کلاهبردار، دار و ندارش را بالا کشیده است. جناب شیاد به اوج ثروت رسیده و فرد بینوا به خاک سیاه نشسته. بعد، در همان زمانی که فرد بینوا حتی نمیتواند حق خودش را از شیاد بگیرد، تصمیم میگیرد با یک فرار به جلو، کرامت و انصاف خود را با دفاع از حقوق جناب شیاد در یک دعوی دیگر به اثبات برساند! این صحنه مبتذل، شاید در برخی افسانههای عرفانی جلب توجه کند، اما از نگاه من فقط حقارت مکرر فرد بینوا را عیان میسازد؛ فاجعهای روانشناختی که قربانی با تظاهر به دفاع از جلاد خود دچار احساس بزرگمنشی میشود!
چنین رفتارهای نابالغی، این روزها شیوع فراوانی دارند. بسیاری گمان میکنند که در هر بزنگاهی باید ثابت کنند که خائن نیستند؛ عامل بیگانه نیستند؛ غربزده نیستند و از همه مهمتر، وطنپرست و میهندوست هستند! ترجیح من اما، همان میرحسین موسوی است که حتی در سطح یک سطر بیانیه نیز حاضر نبود به قلدرهای چکمهپوش باج بدهد و نیازی نمیدید که خودش را در برابر هر دهان اتهامزنندهای اثبات کند.
منبع: وبسایت کلمه