با بهمن در سالهایی آشنا شدم که به گونهی دیگر به سیاست فکر میکردم. خاوران در آن روزها برای من تنها یک نام نبود. در روزگاری که خاوران بسیار گمنامتر از امروز بود. بهمن نام خاوران ما! را بر انتشاراتاش گذاشته بود. شاید نخستین پرسشم از بهمن همین بود. «آقای امینی این همان نام خاوران ماست!» و پاسخش هنوز در ذهنم تکرار میشود. «بله همان خاوران ماست.» آن روزها خاوران پناهی بود برای بودن و دانستن و خوب نگاه کردن به راستیها. زمانی که برای سایت بیداران هم پی نامی میگشتم، نخست به خاوران فکر کرده بودم و بهمن مخالف نبود. خاوران ما بود!
بهمن را آخرین بار در مراسم خاکسپاری مینا عالمی دیدم، جلوی در کلیسای کوچک پرلاشز نشسته بودیم. باران می بارید. هر دو بغض داشتیم و شاید آرام میگریستم. یک باره گفت «میدانی همهی ما در اینجا میمیریم و هیچکس به ایران باز نمیگردد.» نخستین بار بود از او سخنی اینگونه نا امید میشنیدم. فکر نمیکنم هنوز از بیماریش اطلاع داشت.
من سالهاست به شکست میاندیشم و بارها هم در این باره نوشتهام. تلخی نشسته در این کلام بهمن گونهای دیگر بود. در باره شکست و رویارویی با آن بارها با هم بسیار صحبت کرده بودیم. یکی از روشهای رویاروییها همان تلاشهای بهمن بود و با هم در این باره کمابیش موافق بودیم. بیاغراق بگویم در آن سالها بهمن از رفقایی بود که به حقوق بشر باور داشت. در چند کمیته و کار جمعی با هم بودیم و بعد هم که به سازمان عفو و سپس گزارشگران بدون مرز آمدم رابطهمان بیشتر شد. در همان سالها بهمن همچنین از رفقایی بود که با فعالان مدنی و روزنامهنگاران ایرانی نه تنها برای گوش دادن به چند خبر در تایید نظرش که برای شنیدن حرفها و نظرتشان دیدار میکرد. و تا جایی که میتوانست کمک میکرد.
در پی اعتراضهای مردمی سال ۸۸ این رابطه با نوعی همکاری بیشتر شده بود. بهمن به گمان من نگاهی واقعیتر به ایران داشت. به چرایی آن آگاه بود. چرایی مبارزه با فراموشی. نبردی که تنها در به یادآر روایت ِ حقیقت فشرده نمیشد. انتخاب میدان سن میشل برای برگزاری گردهمآییها که در زمان ساختاش قرار بود، نخست مجسمهای از ناپلون را در آنجا بگذارند و سپس به روایتی با تلاشی مدنی به رویارویی میکاییل سرفرشتگان خیر ( در هر سه دین ابراهیمی) با شر و شیطان بدل شد، شاید چندان بیسبب نبود.
بهمن هم باور داشت که مبارزه با فراموشی تنها از راه بازگویه ِ زنده نگاه داشتن حافظه میسر نمیشود. نوعی سیاستورزی است اما Politikosنیست یعنی ناظر بر قدرتورزی نیست. دستکم در جهان امروز بارهی ما را در بر نمیگیرد. نیازی به همانند گفتن نیست، در همه این سالهای ِ شکست اگر به آینه بنگریم همه راستمان را مینمایاند.
راست این است که حافظه و حافظه جمعی و تاریخ و … همچون بسیاری دیگر از مفاهیم در این سالها و در رویارویی با حکومتی پُر جهل و جنایت که چنین حافظه و تاریخ را تاراج و دستکاری ِ کرده است، و نیز با تکرار پیاپی آن از سوی ما تنها به بانگی بلند اما از معنا تهی شدهاند.
نمیتوان تنها در کشوری که خداوندگانش در هر روزش ِ فاجعهای آفریدهاند، هر سال و هر بار« یادمان» برگزار کنیم، اما نیندیشیم که چگونه است که همچنان همان هستیم که بودیم و همچنان تنها هستیم و بانگمان به جایی نمیرسد. این اعتماد به نفس برای ادامه این چنین راه و رسمی از تکرار بانگهای از معنا تهی شده، بی هیچ بازنگری و پرسشی در امروز خود یاری ده چیرگی فراموشی است. تبعید تنها بی سرزمینی نیست. گونهای گمگشتگی در زمان هم هست. ما در اکنونیتی زندگی میکنیم که در گذشته جاریست. برای همین در مبارزه با فراموشی ناکام ماندهایم. در نبرد میان حافظه و فراموشی زمان بنپارهی جدا ناپذیر آن است. حافظه در حال جریان مییابد اما فرادستش آینده است. مفهوم زمان در این همسنگی در خویشی با گذشته است و هم بارهی این گذشته با حافظه. همزمان این باره ناگزیر در پیوند با آینده و ساختن چند و چونی آن است. و این یعنی انگاشتی و پنداری از انسان و باور به آینده روشن انسانی.
بهمن در انجام مبارزه با فراموشی را به پیش میبرد، همراهی با مبارزه امروز و جاری را باور داشت. همه ما در سال ۸۸ همراهی بهمن را با سبزها دیدم. برخی به آن انتقاد داشتند. بهمن منتقد همراه بود. همزمان با بسیاری از این انتقادها همراه بود. اما تنها کسی بود که در این شهر بخشی از جوانان تبعیدی را به برای اعتراضی گرد آورده بود. جدل و انتقاد میکرد، اما بود. تلاش میکرد تا میان این حال با گذشته و برای آینده پیوند زند. این باور به تکثرگرایی شاید از کنش ناشر بودن میآمد. من میگفتم از زندان میآید از تلخی حصار و سلول و شادی دیدن جوانهای که گاه از میان سیمان سر میکشد. امروز باور دارم تجربهی کنش ِ تدوامدار در مبارزه با فراموشی بود. هماوردی را در بحث پذیرفتن و کارزاری را با جمعی بیشتر از ما به راه انداختند، بیآنکه هر من ناگزیر به مایی جبری بدل شود. مبارزه با فراموشی خود نیز بخشی از پایداری در برابر چیره کردن فراموشی است.
چگونه میتوان در برابر حکومتی پایداری کرد که توانایی هولناکی در سرکوب و همراه کردن بخشی از مردم برای سرکوب بخش دیگر را دارد. چگونه میتوانیم پایداری کنیم زمانی که حافظه زخمی و پاره و پارهی ما را چنان ویران کردهاند که هر گروه از ما تنها خود است و تنها روایت خود را حقیقت یگانه میداند. چگونه میتوان به نظمی بیدادگرانه پایان داد بدون آنکه بر هر پارههای زخم دیده حافظه مرهمی از روشنگری گذاشت و ترمیم کرد تا فراموشی با زخمهای پیهم پیکرهایمان را دیگر هرگز در خون خود غرق نکند. چگونه پایداری کنیم زمانی که بخش کلانی از مردم ما هنوز از بودن ما و روایتها و حقیقتهایمان بیخبرند. پایداری بودن برای دگرگشت کردن خود و دیگران است. نمیتوان بر نظامی که بخشی از تباهیاش را با فراموشی در بود ما باور کرده است، بی پایداری پیروز شد. به باور من بهمن چنین پایداری کرد و نه با تکرار بانگها که بر هر زخم کوچک با کنش و روشنگری مرهمی از حقیقت گذاشت. نشر داد و میآموزاند، با کنشگری آموخت. به گذشته نگاه کرد بی مهابا تا فردا را ببیند.
نه بهمن جان همه ما حتا اگر در این تبعید بمیریم و دیگر هیچ کس از ما هم به ایران بازنگردد، با پایداری اینگونه در برابر فراموشی بازهم بهمنهایی «ﺑﻴﺰﺍﺭ ﺍﺯ ﺯﺷﺘی ﻭ پلشتی ﺍﺳﺘﺒﺪﺍﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮی**»، میآیند و میگویند خوب نگاه کنید این راستکی است*. و آیندهای روشن و بهمنهای جاودان میسازند.
یادت جاودان رفیق روزهای روشنگری و خاوران ما
*خوب نگاه کنید راستکی است یکی از نخستین روایتهای زندان بود که بهمن امینی منتشر کرد
** مقدمه کتاب خوب نگاه کنید راستکی است