حکم اعدام شیرین علمهولی که تایید شد، ما، همبندیهایش، نه برای دلداری و تسکین، که با اطمینان میگفتیم: این حکمی برای اجرا کردن نیست، فقط قرار است که بترسی. آخر جمهوری اسلامی از دهه ۶۰ به بعد دیگر زن سیاسیای را اعدام نکرده است. این هم بی دلیل نیست، برایش هزینه دارد. به هر حال دارد سعی میکند به خود سر و شکل آبرومندی در جامعه جهانی بدهد، قرار نیست اعدام شوی اما چون احتمالا میخواهند یک ابد از حکمات دربیاورند این را گفتند که به آن اعتراض نکنی.
زندانیان عمومی همبندمان اما به اندازه ما خوشبین نبودند، میگفتند شما سادهاید و خودتان را گول میزنید، از ما بشنوید که بدترین روی حکومت را دیدهایم.
در دادگاه بدوی هم حکماش اعدام بود، اما خانواده شیرین چون به شکستن حکم امیدوار بودند به او گفتند که حکم ابد است. حکم ابدش را جشن گرفتیم و برایمان کردی رقصید.
اعدام تایید شد و او تنها وقتی خبردار شد که دیگر به نظر میرسید راه برگشتی نیست. دیوان عالی عدالت اداری اما هنوز امید اندکی باقی گذاشته بود.
هرچند میشد امید داشت اما متزلزل و اضطرابآلود. هر بار خوانده شدناش به دفتر زندان کابوسی بود که بیداری از آن فقط با دیدنش در آستانه در سلول و تعریف گفتگوها و کشمکشاش با بازجوها ممکن بود، یا این توضیح ساده که هیچی بابا «فرهنگیِ زندان کارم داشت».
سه روز قبل از اعدام بود. توی کارگاه تراش سنگ بودیم و صدای محسن یگانه از توی باشگاه کوچک زندان توی راهرو میپیچید:«روزای سخت نبودن با تو، خلا امیدُ تجربه کردم…» دوستی رقصان و آوازخوان از در وارد شد و ما هم با او دم گرفتیم، شیرین سرخوشانه نگاهی کرد و خندید که «دیوانهها» و دوباره دستگاهش را روشن کرد.
صدای افسر نگهبان توی سالن پیچید، «فرشته علم هولی، دفتر… سریع خانم.» فرشته اسمی بود که به بازجویش گفته بود. در لحظه انگار زمان و مکان عوض شد و فضای شاد و سبک، خاکستری و سنگین شد. حتی مربی کلاس سنگ هم دستگاهش را خاموش کرد و با نگرانی به چشمهای ما نگاه میکرد. همه ساکت شدند. شیرین زودتر از همه به خودش آمد. درآمد که «چیزی نیست، لابد باز…» جمله اش تمام نشده بود که صدای افسر نگهبان دوباره در اتاق پیچید:«با حجاب کامل بیا خانم، سریع.»
بخش فرهنگی زندان را با مانتو و روسری میرفتیم چون درون «بند نسوان» بود و حجاب کامل یعنی یک چادر گلدار هم از روی آن بپوشیم. با هم برگشتیم به سلول. آفتاب زیبا و روشن اردیبهشت از پنجرههای باریک و بلند به درون سلول ریخته بود و فضا چنان زنده و زیبا بود که مضطرب و غمگین بودن را سخت میکرد. چادرش را پوشید و رفت.
تا برگردد جادوی اردیبهشت هم باطل شده بود. ۵ـ۶ ساعتی طول کشید. زمان کند، کشدار میگذشت. بعد از ظهر بود که خسته و عرق کرده در آستانه در ظاهر شد. شادی برگشتن و دیدن دوبارهاش آنقدر زیاد بود که در لحظات اول آنچه که بر او گذشته بود را از اهمیت میانداخت. لااقل برگشته بود.
خسته و گرسنه بود. برده بودنش ۲۰۹. برای تهدید و تطمیع آخر. گفته بودند «حکمت که اعدام است، اما عفو بنویس شاید اعدام ات نکردیم.» او هم درشت بارشان کرده بود، تا جایی که زبان فارسی اش یاری میکرد و این کشمکش تا ۵ ساعت به دراز کشیده بود.
بهشان گفته بود: «شما از اول میدانستید که میخواهید مرا بکشید. از زمانی که در ۲ الف شکنجه میشدم و این بازی شماست. میدانم که اگر عفو هم بنویسم باز اعدام میشوم. میخواهید علاوه بر زندگیم، عزت نفسم را هم نابود کنید و من بازی شما را نمیخورم.»
سعی کردیم متقاعدش کنیم که نمیتوان از امکانی هر چند ضعیف و غیرقابل باور برای زنده ماندن چشم بپوشی، صحبت مرگ است!
همه دورش حلقه زده بودند و او همانطور که با برنج سرد باقیمانده از ناهارش بازی میکرد، سرش را بلند کرد و با لبخند محزونی گفت :«نه».
گفته بودند اگر نظرت عوض شد از طریق افسرنگهبان خبر بده.
شب سردرد بدی گرفت، میگفت همه عضلاتم منقبض شده و گویی قصد باز شدن ندارد. مسکنها اثر نمیکرد و تا صبح با چشمان درشت سیاهش در سلول نیمه تاریک گویی به خلایی بیپایان خیره شده بود. صبح صورتش تیره تر از معمول بود و چشمانش گود افتاده بود و تلاشش برای لبخند زدن مانند همیشه، ناموفق و بیثمر بود.
حرف عفو نوشتن را که میزدیم با ما هم اخم و تخم میکرد، به این معنی که پرونده اش برایم بسته شد.
۲۴ ساعت که از ماجرا گذشت و خبری از کسی نشد، همه سادهدلانه به خودمان و او دلداری دادیم که احتمالا حکم در دیوان در آستانه شکستن است و آنها هم آخرین تلاششان را قبل از از دست رفتن این فرصت کردهاند.
دو روز دیگر هم گذشت.
روز سوم همه چیز به وضعیت قبل از ۲۰۹ رفتن برگشته بود. در تلاش برای خوشبینی به خودمان القا کرده بودیم که اوضاع آنقدرها هم بد نیست. شیرین درس خواندش را از سر گرفت. زندگی به هر روی خود را تحمیل میکرد حتی در جایی که هیچچیز به نفعش نبود.
ساعت ۹:۴۵ شب ۱۸ اردیبهشت شد، ورِ ترسیده ذهنمان خوشحال بود که امروز هم گذشت. از بلند گو صدایش نکردند. افسر نگهبان آمد و از دم در بند بردش، که بیا دفتر برای یک کار اداری کوچک، اسم پدرت در کارتعکس اشتباه شده. رفت.
۱۸ اردیبهشت نگذشت و بیآنکه شیرین دوباره بر آستانه در سلول بخندد، زمان در همانجا متوقف شد.
پ.ن: در سحرگاه ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۸۹ فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی، شیرین علم هولی و مهدی اسلامیان در زندان اوین اعدام شدند.
*نویسنده یادداشت یکی از همبندیهای سابق شیرین علمهولی است. نام نویسنده نزد زیتون محفوظ است.