نمادها و نشانهها به صورت سرسامآوری همهجا را فراگرفتهاند، به سرعت به پیش میروند؛ کوچهها، خیابانها، پارکها و تمام مناظر شهریْ گزارههای ایدئولوژیک یک گفتمانِ بستهیِ سیاسی را نمایندگی میکنند. در شهرهای ایدئولوژیک، پوسترها، نقاشیها، تابلوها و دیوارنوشتههایی که اطراف آدمی وجود دارد، دال بر چیزیاند که در پی القای معنای خاصی هستند. همهی آنها، کارشان دوامبخشیدن به وضع موجود است. تمامشان مثل سایهای انسان را تعقیب میکنند که شبحوار در خانههای مردم نیز حضور دارند. خصلت نهایی آنها صدور یک فرمانِ غیرقابل بحث است که چون با امر و نهی عجین شده، جای هیچ سئوالی را خالی/باقی نمیگذارد. در این وضعیتْ «نمادها، دستوراند» و جامعهی مخاطب آن، نه صرفاً مخالفان، بلکه عموم مردم عادی هستند که قرار است به مبلغ بعدیِ ایدئولوژی تبدیل شوند. به شکل مرموزی، دستگاه کنترل و سرکوب در نمادها و نشانهها جاسازی شدهاند و عنصر مهم زندگی روزمره، یعنی «تفاوت» را حذف کردهاند. تابلوهایی که در خیابانها نصب شدهاند، قانونساز، اجباری و الزامآورند که در پی تحمیل نگرشی خاصْ نسبت به دنیای پیرامون هستند. در جلوی چشمان شهروندان، تاریخِ تأییدشدهای زنده میشود، حتا یک روایت تاریخی را تأسیس میکنند و قرار است که آحاد جامعه، که سوژههای سرکوباند، مورد آموزش و تعلیم قرار بگیرند.
نظام سیاسی تلاش میکند تا با آمیختن ارعاب و اعتقاد، توان اجراییاش، قدرت و سلطهی سیاسیاش را در شهرها به نمایش بگذارد. حالا یک تابلوی راهنمایی و رانندگی نیز، انسان را داوری میکند؛ نام یک خیابان معنای سرکوب میدهد و یک نوشتار ساده یقهی آدمی را میگیرد و ترس و اضطراب ناشی از جهانِ نمادهایِ ایدئولوژیکیِ حکومتْ تمامناشدنی هستند.
اما برای ما، بافت شهرهای ایدئولوژیک، خودش هتک حرمت میکند. سلسله ارزشهای اخلاقی و انسانی را کنار میگذارد و وحشت عمیقی را در جان آدمی تزریق میکند که حقیقتاً «بوی مرگ» میدهد. در این وضعیت، پرسهزنی در چنین شهرهایی، شاید نایل آمدن به آخرین مرحلهی تباهی باشد. در تکرار مکرر فرآیندی که در پَسِ هر بیاحترامی، دستگاه کنترل و سرکوب در همدستیِ ماهرانهای با جهانِ نمادها، تولدی دوباره مییابند و میل به سرکوب هر روز بیشتر میشود و هر یک از شهروندان، در دام سوء استفادهچیها و استثمارگران میافتند. چراکه وحشت و سرکوب، آنچنان در جامعه پخش شده که بخشی گسستناپذیر از زندگی روزمرهی مردم شده است، و فشار از هر طرف اعمال میشود و شک در اضطرابِ نهادینهْ کمرنگ میشود. این رویه به جایی ختم میشود که بعداً نیازی به اعمال قدرت پلیسیِ حکومت نیست؛ زیرا هر یک از افرادْ مسؤولِ منضبطساختن کل جامعه شدهاند. پس جای تعجب نیست که فردی در خیابان، کس دیگری را به بهانهی رعایتنکردن فرامین و قوانین مورد هتک حرمت قرار دهد و هر شکل از خشونت را برای «هدایت دیگری» تجویز کند! و قضیه در جایی دردناکتر است که این عمل غیراخلاقی با نگاهی ستایشآمیز تحسین میشود.
برای پرسهزن، شهرهای ایدئولوژیک آمیزهای از زور و تزویر است. چون راههای چارچوببندی پرسهزن و تحدیدکردن او، هم از طریق نهادهای اجتماعی انجام میشود ـکه به قول فوکو ظاهراً بیطرف هستند اما در واقع نهـ و هم مخلوطی از نهادهای پلیسی و سیاسی. البته سرکوبِ پنهانِ پرسهزن بر عهدهی چیزهایی است که در ظاهر و باطن شهرها وجود دارد. زمانی که شعاری بر دیوارهای خیابان و کوچهای نوشته شده که به گونهای اعتقاد فرد را نشانه رفته، همین مایهی قدرتمندی برای تبعید و انزوای اوست. انزوایی که بنابهقول هانا آرنت آغاز ارعاب است و آغاز ارعاب نشانههای قدرتمند بیقدرتی. در این موقعیت، سئوالهای اساسی برای پرسهزن این است:«شهر متعلق به چه کسیست؟ کدام بخش شهر او را نمایندگی میکند و کدام حق او در شهر رعایت شدهاست؟»
جستوجوی بخشی از شهر توسط پرسهزن، که قرار است تکهای از او را نمایندگی کند و ذرهای حق او را اعاده، به اندازهای جانکاه است که در بهترین حالت از «حق» خود چشمپوشی میکند. کندوکاو او در شهر، به کشف لحظههای بیقراری و پیداشدن یک بیگانگی عمیق میانجامد. در این وضع، او حتی نمیتواند از بار مسؤولیتی که نمادها و نشانهها بر دوش او گذاشتهاند، شانهخالی کند. زندگی فعال و آزادِ او از همهطرف محدود شده و شبیه سربازی میماند که سر خدمت است که باید به فرمانها عمل کند و در هیچ شرایطی نمیتواند زیر دستور مافوق بزند. پیکرهی شهر ایدئولوژیک نوعی ممنوعیت فراگیر را جار میزند؛ ممنوعیت از برای فردبودن و ممنوعیت از کثرت برای جمعِ کثیری بودن. البته تمام شهر در خدمت اصحاب قدرت و الیگارشی حاکم است. دیگران زاغهنشینهایی هستند که آنور شهر ساکناند. در حاشیهای که «فقر شهری» به بهترین و رنجآورترین شکل و شمایل به آنان رخ مینمایاند که نه حقی برای تولید و بازتولید شهرْ مطابق خواستههای خود و خارج از مناسبات ایدئولوژیک حاکم دارند و نه توانی برای پَسزدن بخشِ اندکی از فرامینی که به وسیله نشانهها اعمال میشوند؛ او در هر صورت و از همهسو «اسیر» است. پس، شهر به پرسهزن، فرمانِ همگونی میدهد. دستورِ همنوایی و همشکلی و تبدیلشدن به بخشی از خودش. در غیر اینصورت با گذشتن از هر کوچه و خیابان، و دیدن شعارهای نمادین بر روی پوسترها و تابلوهای چندینمتری در پرترافیکترین نقطهی شهر، و احیاناً شنیدن حرفهایی خاص که در بلندگوها کوبندهتر میشوند و یا راهپیماییهای چندصدنفریِ نیروهای حامی، مثل شلاقی بر پشت پرسهزن فرود میآید. در واقع فضای شهری به راهروها و سالنهای دادگاه میماند که هر گوشهای از خیابانها و کوچه پس کوچهها نیز توانایی آن را دارند که به اتاقهای اجرای احکام تبدیل شوند.
بر این اساس، آنچه ایدئولوژی حاکم از مردم طلب میکند، رفتاری مشابه فرقهی روسی اسکوپزه است. بنابر گزارشها دهها یا صدها نفر تحت تأثیر جذابیت و موعظههای «سلیوانوف» خود را اخته میکردند یا همچون زنانْ سینههای خود را میبریدند. یعنی برانگیختگی کامل بههمراه اطاعت و سربهزیریِ همیشگی. پس انتظار میرود تا با هیجانی توأم با سرمستی در مقابل الههی خود، هر عملی از جهت نشاندادن احترام انجام دهند. آنها ثابت میکردند که هرگاه نوبتشان فرا رسد، چگونه بدون هیچ توقعی خود را فدا میکنند و چگونه فرد تا ابد به الههی خود وابسته میماند و چگونه هیچ عشقی به جز عشق او در جانودلش راه ندارد.
آنچه نمادها در خیابان از پرسهزن توقع دارد، آنچه نشانهها دستور میدهند و آنچه علایم امر میکنند: اطاعت، تواضع و گوشبهفرمانی در برابر ایدئولوژی مستقر است. حتا اگر بهای تواضع و فروتنی از دست رفتن جانِ پرسهزن باشد. در حقیقت، جاندادن، وظیفهی پرسهزن است که این از مهّمترین معانی است که از درون جهان نمادهای شهرهای ایدئولوژیک ترجمه میشود.
شاید تنها تجربهی زیسته برای پرسهزن و احساس غالب در بافت شهرهای ایدئولوژیک چیزی شبیه حرکت و گذران اوقات در میان دهلیزهای جباریت باشد. جباریتی که صرفاً از سوی قدرت سیاسیِ رسمی اعمال نمیشود؛ بلکه هر کسی نمادی از جباریت و بازتابی از یک دیکتاتورِ خشن و سنگدل است. با این نظر، شاید سوژهی سرکوبشده هم بدش نیاید که مدت کوتاهی نقش یک جبار تمام عیار را بازی کند! زیرا خاصیت نظامهای ایدئولوژیکِ مبتنی بر بسیج سیاسی همین است. هر وقت که نظام سیاسی اراده کند، میتواند جمع کثیری از مردم را کفِ خیابان جمع/رها کند و ریشهی هرگونه زندگی مسالمتآمیز را از جا در بیاورد. در این وضعیت خبری از صلح و مدافعان آن نیست؛ خبری از آرای گونهگون و منتقدان اجتماعی نیست. نظام سیاسی شبیه ماشین چمنزنی عمل میکند که با صافکردنِ همه، صرفاً یک نفر دیده و ستایش شود. در این حالت، ترورشدن، بخش جداییناپذیر زندگی روزمره است.
در نتیجه، تمامِ چیزی که عاید پرسهزن میشود تجربهی ترورشدن در شهرهاست. تروریسمی که از دل نشانهها بیرون میجهد؛ لابلای واژگانی که در پوسترها و بنرها جا خوش کردهاند؛ بر تابلویی که سردَر مغازهای نصب شده؛ از گفتههای عادی مردم و از شنیدههای مردم عادی؛ از ماشین دولتی که با دهها بلندگویِ بزرگ فراخوانِ راهپیمایی میدهد؛ وقتیکه فرد برای انجامِ کاری به نهادها و ادارهها میرود؛ وقتی که سرکلاس نشسته و حتا زمانیکه به تلویزیون خانهی خود زُل زدهاست؛ و این سرنوشت نهاییِ پرسهزنی است که به هر جایِ این شهرِ زمخت و خشن میرود، یا دوربینها او را میپایند یا صدها هزار نفری که قربانی نیروهایی تمامیتخواه شدهاند. قربانیان و دژخیمهایی که به قول آرنت، تفاوت میان واقعیت و افسانه (یعنی همان واقعیت تجربه)، و تمایز میان راست و دروغ (یعنی همان معیارهای اندیشه)، دیگر برایشان وجود ندارد.