۱– اگر آنچنان که در فلسفههای اگزیستانس میگویند وجود را در نسبت با زمان بسنجیم ، گذشته در برابر آینده، خود موجودیتی مستقل خواهد یافت. بدین سان ساحت گذشته چنانکه یاسپرس میگوید ساحت «توانبود» آدمی خواهد بود و ساحت آینده عرصه «طرحافکنی».
و باز در نسبت با زمان است که وجود آدمی از توانبودی اندک و طرحافکنی بسیار به سوی توانبود بسیار و طرحافکنی اندک در سیلان خواهد بود؛ گذشتهای که نام خاطره بر پیشانیاش نقش بسته و آیندهای که بهنام امید میشناسیماش. درچنین فهمی از زیست آدمی در جهان خاطره و امید نسبتی عکس دارند. هر قدر وجود، زمان سپری شده بیشتری داشته باشد، خاطراتش بیشتر و امید و طرحافکنیاش در هستی کمتر خواهد بود.
به دیگر سخن هستی معمرانه و پیرانهسرانه، دیگر از جنس تغییر و طرحافکنی نیست؛ پیرانگی گرچه تهی از تغییرخواهی و طرحافکنی نیست اما در واقع عنصر اصلی هویت پیرانگی با خاطره و گذشته در هم آمیخته که جملگی ریشه در وضع موجود دارد.
پیرشدگی بنابراین پیش و بیش از آنکه یک امر فیزیکی باشد حالتی وجودی و روانشناختی است که شاید بتوان نام «پیرخویی» به آن داد و از حالتی وجودی سخن گفت که در نام امید به تغییر و طرحافکنی برای رخدادهای تحقق نیافته جای خود را به خاطرات گذشته و توضیح چگونگی تحقق رخدادهای گذشته میدهد.
در عارضه بسیار مشهور پیرشدگی که به بیماری آلزایمر میشناسیماش، وجود، دیگر رابطهای با آینده، حال و حتی گذشته نزدیک ندارد اما گذشته دور را چنان به یاد میاورد که تو گویی نه در اکنون بلکه در آن گذشته دور میزید. هیچ چیزی در اکنون بیمار مبتلا به آلزایمر نیست که توجه او را جلب کند اما گذشتههای دور برایش از چنان وضوحی برخوردار است که ساحت اکنون را به کناری میزند و بر جایش مینشیند.
عارضه پیرشدگی را تنها با امید و کنش معطوف به تغییر میتوان کناری زد و بر آن فائق آمد.
۲-سازمانها و احزاب سیاسی نیز چونان فرد انسانی در زمان دچار قبض و بسط میشوند و خطی از شورمندی و برومندی به سوی خاطرهشدگی و موزهوارگی را طی میکنند یا دستکم میتوانند طی کنند.
موزهوارگی آسیبی است که کم و بیش تمامی سازمانهای سیاسی با آن مواجه هستند. در موزهوارگی سازمان سیاسی در اکنون سپهر سیاسی زندگی نمیکند بلکه در آن عصر طلایی زندگی میکند که برایش سرشار از کنش معطوف به تغییر و خاطراتی شورانگیز بوده است.
موزه وارگی زیست موزهای سازمان سیاسی است؛ زیستی که در آن، سازمان سیاسی فیالمثل برای سالگرد رفراندوم اول بهمن ۱۳۴۰ ممکن است بیانیه دهد اما برای رخدادهای روزمره سیاسی پیرامون خود موضعی برای عرضه و یا دستکم انگیزهای برای طرح نداشته باشد.
واقع امر این است که ملیون به عنوان یکی از قدیمیترین جریانهای سیاسی ایران هم به لحاظ حیات سیاسی طولانی خود و هم به لحاظ ادواری از عصر طلایی گذشته خویش کم و بیش تمامی عناصر زیست موزهای را دارا هستند. میتوانند در برج عاج موزهوارگی خود بنشینند و بیآنکه دختران و پسران خیابان انقلاب را ببینند که چهسان در تکاپوی رسیدن به میدان آزادی هستند، در کوچه پس کوچههای بهارستان و خیابان ایران و سی تیر قدم زنند و بر سر تودهایها بکوبند و سومکاییها را به یاد آورند و برای روز کودتای ۲۸ مرداد اشک ریزند و نهایتا در خیابان شاه رضا به کار خود پایان دهند.
و بدینسان موزه ای زیبا و چشم نواز برای جهانگردان سیاست برسازند که گر چه بسیار احترامانگیز است و زیبا، اما هر چه هست « تعهدی برای تغییر» در خود ندارد و حامل هیچ زهدانی برای آفرینش آینده و طرح افکنی نیست.
۳-حاکمیت جمهوری اسلامی و بهویژه نهادهای امنیتی آن، کم و بیش پس از قتلهای سیاسی پر هزینه پاییز ۷۷ و آنگاه سرکوب ملیون در ۱۸ تیر ۷۸، متوجه این نکته شدند که برای کنترل ملیون حاجتی به استفاده از مکانیسمهای حذفی و سرکوبگرانه نیست. بلکه میتوان با تشدید زیست سیاسی موزهای در میان آنها، هم از شر کنش معطوف به تغییر آنها در امان بود و هم اینکه به گاه لزوم و آنگاه که نیاز به یادآوری کودتای ۲۸ مرداد و موجهسازی گفتمان ضد غربی و ضد امریکایی باشد میتوان درب این موزه زیبا و چشمنواز را گشود و موسسه مطالعات تاریخ معاصر عباس سلیمینمین را به سراغش فرستاد تا دلالتهایی تولید کند که به کار گفتمان رسمی جمهوری اسلامی آید.
در موزهوارگی، نداها می ایند و میروند؛ سهرابها شهید میشوند؛ ستارها شکنجه و کشته میشوند؛ جنبش سبز تحقق مییابد و به تاریخ سپرده میشود اما هیچ چیزی قرار نیست موزه خوش نقش ما را تحت تاثیر قرار دهد.
مردانی منزه، کراواتی، خوشتیپ و اصلاحکرده که خود تاریخاند و هر چه دارند از جنس خاطره!
چنین خوانشی از ملیون که با تئوری بقا برای «فردای آزادی» نیز توجیه میشود اما خطری برای حاکمیت ندارد که هیچ حاکمیت را به غایت خرسند نیز میکند.
اعلامیههای تحریم انتخابات که هر ۴ سال یکبار با تغییر تاریخ در تیراژهای چند ده نسخهای منتشر میشود و چیزی جز انفعال برای شهروندان ناراضی به ارمغان نمیآورد ؛ اعلامیههایی که اکنون را فرو میگذارد و تاریخ را هدف میگیرد تا خنده آید خلق را!
۴-نگارنده بر این قناعت است که داریوش و پروانه را میتوان بزرگترین مانع موزهوارگی ملیون – دستکم ملیون سکولار- بعد از انقلاب ۵۷ دانست به همان میزان که بازرگان ، سحابی و یزدی را میتوان موانع جدی برای موزهوارگی ملیون مذهبی دانست.
با قتل داریوش و پروانه در طول دهه ۸۰ و ۹۰ ، کوشش نهادهای امنیتی بر آن بود که ضمن ممانعت از ورود و ارتقای جوانان در نیروهای ملی، معمرین را به سوی انفعال معطوف به تنزه و بالانشینی از سویی و تاریخزدگی از سوی دیگر سوق دهد. به خانه برخی از رهبران ملیون که وارد میشدی تو گویی وارد موزهای چشمنواز شدهای که البته خود صاحبخانه نیز بخشی از همان موزه است.
در این قرائت از ملیون زمان متوقف شده و همه چیز به گذشته پرتاب شده است. در چنین شرایطی است که سخن آقای کارشناس وزارت اطلاعات به نگارنده تحقق مییابد که «مشکل ما آن پیرمردها نیستند شماها هستید که آنها را تکان میدهید».
اما در غلبه موزهوارگی تحمیل شده بر ملیون، بودند کسانی که هماره و تا واپسین دقایق حیات شورمندانه به کنش سیاسی اکنونی و اینجایی خویش ادامه دادند و نگذاشتند به بخشی از تاریخ تبدیل شوند. بهرام نمازی و فرزین مخبر این دو یار قدیمی که دوری از یکدیگر را نیز تاب نیاوردند و سال گذشته به فاصلهای کوتاه از هم به جهان جاودان رهسپار شدند، دو تن از هم اینان بودند که هیچگاه به منطق موزهوارگی تن در ندادند و تا واپسین دقیقه عمر در اینجا و اکنون ملت ایران زیستند و برایش جنگیدند و کوشیدند.
آخرین دیدار من با هر دو بزرگوار مربوط بود به جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۲ ماه پیش از خروجم از ایران. داستان از این قرار بود که به مناسبت سالروز بازداشت مهندس عباس امیرانتظام در سال ۵۸ به ذهنم رسید که در منزل او جمع شویم تا هم از ایشان در سالروز بازداشت منتج به حبس ابدش قدردانی کرده باشیم و هم آنکه در پی بیماری چند ماهه ایشان که منتج به از دست دادن توانایی حرکتیاش در سالهای واپسین عمر شد، دیداری تازه نماییم.
با این تصور که اطلاعرسانی به حزب ملت ایران از طریق کانال مشخصی صورت گرفته، از اطلاعرسانی شخصی به دوستان خودداری کردم. ساعتی مانده به آغاز برنامه مطلع شدم که شادروان نمازی از این برنامه مطلقا بیاطلاع است. دعوت از دوستان برای ساعت ۴ بود و حال ساعت از ۲ نیز گذشته بود. وقتی شماره او را میگرفتم کم و بیش مطمئن بودم که ممکن است این تاخیر در دعوت را حمل بر بیاحترامی کند و دعوت را اجابت نکند اما او با روی گشاده دعوت را پذیرفت و اتفاقا علیرغم دور بودن خانهاش تا منزل امیرانتظام – از اکباتان تا الهیه – جزو نخستین کسانی بود که خود را به برنامه رساند.
اما شرمساریام از فرزین مخبر و بزرگواری او از این نیز بیشتر بود. متاسفانه شمارهای از او نداشتم اما دخترش ایران در لیست فیسبوکم بود. از طریق ایران بانو به او پیغام دادم و واقعا امید زیادی به رسیدن پیغام و حضور مخبر عزیز نیز نداشتم اما او نیز بهسان نمازی آمد و با اشتیاق تمام نیز آمد.
حال در نبود نمازی و مخبر قطعا ملیون چیزی کم دارند؛ چیزی از جنس بهروزبودگی، شجاعت و امید به تغییر! چیزی که خاطره را برای امید میخواهد و گذشته را برای آینده! در گذشته زندگی نمیکند و از خود موزهای بیخطر برای حاکمیت دینی نمیسازد. کوچه مرادزاده قطعا روزهای اول آذر بدون بهرام نمازی «شیر»ی کم دارد؛ شیری که بغرد و از خانه مرادش داریوش و پروانه در برابر اهالی امنیت خانه صیانت کند.
خدایش بیامرزاد و روانش شاد کناد.