زندان اوین، آقای سعید مرتضوی!
میگویند یکی از مقامات قضایی کشوری را پس از انقلاب گرفتند و در همان زندانی انداختند که بقیه را زندانی میکرد. وقتی وارد شد، گفت چقدر سلول کوچکی است، سلول بزرگتر ندارید؟ گفتند: این زندان را خودت ساختی، دفعه بعد سعی کن بزرگترش را بسازی. حالا حکایت ماست و آقای سعید مرتضوی. دو بار زندان رفتم، یکی با حکم قاضی مقدس احمدی که جوانی ترورش کرد و تا لحظه اعدامش آن جوان دستش را با خوشحالی تکان داد، چون باور داشت که ظالمی خونریز را کشته است. و باری دیگر به حکم سعید مرتضوی به زندان رفتم. شنیدم که در شمال، در یک خانه ویلایی پنهان بوده و دستگیر شده و زندانش کردند. یادش به شر باشد هر دو بار که بازداشت رفتم، قاضی بخاطر بیم فرار حکم زندان داده بود. به قاضی مقدس گفتم: مرد حسابی! من خودم خودم را معرفی کرده بودم. بیم فرار یعنی کسی بخواهد فرار کند. من خودم را معرفی کردم، چه بیم فراری؟ گفت: فرمالیته است. اما نه، فرمالیته نبود. میدانست اگر خودش بخواهد زندان برود، حتما فرار میکند. البته فرار حق زندانی است. ولی ما به آن زندان افتخار کردیم. وقتی دخترم به زندان آمد سرش پایین نبود، اگرچه من دوست نداشت عزیز دوست داشتنیام را در آن محیط زشت ببینم، ولی ما فرار نکردیم آقای مرتضوی.
دفعه اول سال ۱۳۷۷ بود. یادت هست آقای مرتضوی!؟ همان تابستان ۷۷ که آقا اشاره انگشت نشان داد و شما حکم صادر کردید و جلاییپور و جوادیحصار و شمسالواعظین را در دفتر روزنامه توس دستگیر کردید و حکم بازداشت من و سازگارا را نشان دادید. آن روز یکی از عزیزانم که تصادفا همکارم بود، به من تلفن زد که حکم دستگیریات را دارند. نیا روزنامه. رفتم خانه یکی از دوستان. از آنجا تلفن زدم به سازگارا که سفری رفته بود مالزی. گفتم: چه میکنی؟ گفت: کار دارم ولی نمیخواهم کسی فکر کند از زندان فرار میکنم. گفت وقتی خبر را شنیدم بلیط فردا را گرفتم، بیا فرودگاه با هم میرویم دادگاه انقلاب.
شب خوابیدم و با ناراحتی که حتی همان یک شب را هم ننگ داشتم فرار کنم. کاری نکرده بودم که بترسم. نوشته بودم و به تکتک کلماتی که نوشته بودم افتخار میکردم و از آن دفاع میکردم. فردای محسن سازگارا شد پسفردا و سکته کرد و کارش رسید به بیمارستان قلب در مالزی و دو سه روزی بعد روی تخت بیمار از مالزی آمد که زندانش را برود. آقای مرتضوی! بازی روزگار را میبینی؟
من همان پنجشنبه دو روز بعد از تعطیل روزنامه رفتم دو باکس سیگار بهمن خریدم و با دو تا دفترچه خالی و ده تا خودکار و چند تیشرت و پیژاما و خمیردندان و مسواک رفتم به دفتر دادگاه انقلاب، ساعت دوازده ظهر بود. ملاقاتها تمام شده بود و بهقول خودشان دست-بند کون-بندیها را میبردند اوین. نمیدانم چرا اصرار هم داشتم که حتما ادوکلن گوچی با ترکیب کلوین کلاین زده باشم که کمی حرص طرف دربیاید.
مردی چرک و زمخت و پشمآلود، یحتمل از بقایای حلقه گمشده داروین نشسته بود پشت میز اطلاعات، آن زیر داشت نخود و کشمش یا نمیدانم چه کوفت دیگری میخورد. گفتم: من فراریام، باید من را زندانی کنید. سرش را بالا کرد، نگاهی کرد، و بعد اسم را پرسید: سید ابراهیم نبوی، فرزند سید عزیز، متولد ۲۲ آبان ۱۳۳۷ صادره از آستارا. از لای انبوه پشم صدای خفهای آمد: جرم؟ مواد مخدر؟ منکراتی هستی؟ گفتم: نویسنده. دوباره نگاهی کرد و در لیستهایی که به صورت معاملات خرازی میماند نگاه کرد. گفت: کسی دنبال تو نیست. برو بعدا بیا. گفتم: زنگ بزن به شعبه یک دادگاه انقلاب قاضی مقدس.
تا این را گفتم از جاش بلند شد. تلفنی زد و بلافاصله مچ مرا گرفته. دو نفر پیدا شدند و دستبند زدند و یک طبقه بالا قاضی مقدس از آن موجودات کریه پشمآلو منتظرم بود. جوری مرا بالا بردند که انگار در حین انفجار نورمبرگ گرفته باشندم. به قاضی مقدس گفتم: من وثیقه میگذارم و هر وقت بگویی میایم. گفت: از کجا معلوم فرار نمیکنی؟ گفتم: اگر میخواستم فرار کنم که خودم را تسلیم نمیکردم. اعتنایی نکرد و بعدیک ساعت سواری و چشمبند و عکس و کارت اوین و رفتم توی سلول تخت خوابیدم، خواب دلچسبی بود، همان که بدانی بیم فرار نداری، خودش کلی است.
آقا سعید!
میبینی! دنیا چقدر بالا و پایین دارد؟ باور کن هیج وقت باور نمیکردم تو زندانی شوی، آن هم دستگیر شدن و با دستبند انتقال به زندان. از کینه متنفرم و باور کن آزادی بیمارانی مثل تو که هر لحظه زندگیاش برای مردم خطرناک است مرا خوشحال میکند. مطمئنم روزی از زندان آزاد میشوی و من منتظرم ببینی وقتی روی کاغذ مینوشتی ، دو ماه انفرادی و بعد خط میزدی و مینوشتی سه ماه، هیچ وقت به این فکر نکردی یک ماه انفرادی یعنی نابودی روح آدمی. ما که یک ماه و دو ماه انفرادی لهمان کرد، بیچاره داوود افراشته که یک سال زندان رفت یا عباس عبدی که هشت ماه دیوارهای انفرادی را شمرد. آقا سعید! ما فرار نکردیم، میتوانستیم و فرار نکردیم.
یک سال بعد، وقتی برای گردش و آشنایی با فرنگ یک ماه و نیم نزد احسان نراقی در پاریس کنگر خوردم و لنگر انداختم، سه هفتهای نگذشت که کیهان تیتر زد طنزنویس فراری در پاریس ماندگار شد. خیلی زورم گرفت، نراقی گفت: چه میکنی؟ میروی؟ گفتم: البته که میروم. فردا مقالهای نوشتم و جواب کیهان را دادم و سه روز بعد زودتر از موعد برگشتم.
سال ۱۳۷۹ بار سوم بود. داستان برلین اتفاق افتاده بود. گنجی و عبادی و شهلا لاهیجی و علی افشاری را گرفته بودند و ما نه فقط باید کار خودمان را میکردیم، باید جای آنها را هم پر میکردیم.
مرتضوی هم مثل تک تیرانداز نشسته بود بالای تپه و هنوز سرت بالا نیامده بود و اولین شماره را منتشر نکرده بودی، رگبار میبست. روزنامه مردمسالاری در شماره دوم تعطیل شد. در همین حال و هوا مسعود بهنود به من پیشنهاد داد بروم یک سلسه سخنرانی بکنم در کانادا و اروپا و حرف روزنامهنگاران را آنجا بزنم. رفتم کانادا و هفتصد نفری در سخنرانی بودند و استقبال خوبی هم در تورنتو شد و هم در اتاوا و مونترال و ونکوور و هامبورگ و کلن و خیلی شهرهای دیگر.
در حال برگشتن از ونکوور به تورنتو بودم که پیام وکیلم نعمت احمدی را گرفتم که گفت سعید مرتضوی احضارت کرده. شب پرواز داشتم به آلمان و رسیده و نرسیده شماره قاضی مرتضوی را که حفظ بودم از قطار فرانکفورت به پاریس گرفتم. گوشی را برداشت و با همان لحن نفرتانگیز همیشگی گفت: هان! کجایی؟ گفتم: توی قطار، دارم از فرانکفورت میروم پاریس. گفت: میخوای پاریس بمونی؟ گفتم: نه، مگه نمیخوای منو زندونی کنی؟ گفت: نه، چند تا سووال دارم باید بیای جواب بدی. گفتم: رفیقام همه زندونن، منم برمیگردم میرم زندون. هواپیمایی برای سه شنبه پرواز داره و جمعه، من پنجشنبه کار دارم. جمعه میآم. اگر خیلی اصرار داری همون سهشنبه بیام. گفت: نه، شنبه صبح ساعت هشت بیا دادگاه. گفتم: میام.
آقای مرتضوی!
میگوید ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما، بر کار ستمکاران آخر چه رسد خذلان. برای من کاری نداشت که همان موقع برگردم کانادا، بروم آمریکا، بمانم اروپا. میدانی که از سال ۱۳۷۷ تا سال ۱۳۸۲ که از ایران خارج شدم همیشه ویزای دو ساله شنگن داشتم. ولی نمیخواستم به خودم بگویم که ترسیدی، ضایع کردی، جا زدی. و تو همین را میخواستی. این آمادگی ما برای رفتن به زندان نشان میدهد که ما بر سر حرفمان بودیم و میدانستیم بیگناهیم و این فرار تو نشان دهنده این بود که تو تا چقدر به بیعدالتی سیستمی که به آن خدمت کردی ایمان داشتی. وقتی هواپیما از پاریس به مقصد تهران سوار شدم میدانستم که یا مستقیم به اوین میروم یا با دو روز تاخیر. آن دو روز شد دو ماه. من به مدت دو ماه صبحها در دادگاه انقلاب و دادگاه مطبوعات بازجویی پس میدادم و عصرها سردبیر دانستنیها و جامعه مدنی و چندین و چند نشریه بودم که به هر ورق از کاری که کردم افتخار میکنم.
آقای مرتضوی!
دیشب را در زندان اوین خوابیدی. امیدوارم کمی به همه آنها که حکمشان را برای زندان دادی فکر کرده باشی. وقتی دفعه اول از زندان بیرون آمدم، بیبیسی بلافاصله زنگ زد و با من مصاحبه کرد. در همان مصاحبه گفتم: در زندان اوین ضربالمثلی است که میگویند یک بار زندان برای هر مردی لازم است. من با تعبیر جنسی از عبارات موافق نیستم، و معادل مرد را انسان میگیرم. واقعا در کشور ما زندان برای هر آدمی لازم است. تجربه خوبی است. من سالهای زیادی از عمرم را با لطمههای شدید از زندان گذراندم و هنوز میگذرانم. اگر بگویم پانزده سال نتوانستم مثل آدم بخوابم بیراه نگفتم. امیدوارم تو هم درس بگیری.
اول اینکه نترس! یکی دو سال زندان میروی و یاد میگیری وقتی به سرنوشت آدمها فکر میکنی انسانیتر قضاوت کنی. دوم اینکه من وقتی در تنهایی دیوانهکننده انفرادی هیچ کاری نداشتم، حجم سلول را محاسبه میکردم و فکر می کردم در جهان چند سلول انفرادی میتواند وجود داشته باشد. تو به این فکر کن که در این پانزده بیست سال که قدرت داشتی، چند فرزند را شبها از تنهایی پدرشان گریاندی؟ چند پدر مثل من روز اول مدرسه رفتن عزیز دلش را در سلول گذراند. چند مرد بخاطر اینکه زنش تحقیر نشود، حاضر شد در سختترین دلتنگی عزیزانش را نبیند تا آنها تحقیر نشوند. ضمنا یک حقیقتی را باید به تو بگویم که احتمالا دوست داشتی میفهمیدی، آن شکلاتی که فلان فامیل من برای روز تولدم به زندان داده بود، لیکور داشت و کلی با خوردنش حال کردیم.
آقای سعید مرتضوی!
دنیا دار مکافات است. ما از حکومتی ظالم و بیمار نترسیدیم تا تغییرش بدهیم و میدهیم،اما تو از همین سیستمی که تا همین چند ماه قبل عضوش بودی ترسیدی و فرار کردی. یادت نرود تو هم ممکن است آدم بشوی. آزادی تنها ارزش بزرگی است که میارزد بخاطرش رنج بسیاری بکشی.
ابراهیم نبوی،کالج استیشن تگزاس، پنجم اردیبهشت ۱۳۹۷