فارغ از اینکه جنازهی پیدا شده در شهرری متعلق به رضاشاه است یا نه، جسدی دیگر -و مهمتر- روی دست جمهوری اسلامی مانده که باید تکلیف خود را با آن مشخص کند. و آن جسد مدرنیزاسیون است.
*
بیایید فرض کنیم جسدی که پیدا شده جسد رضاشاه است.
جمهوری اسلامی با این جسد چه میتواند بکند؟
به نظر میرسد سه راه پیش روی تصمیمگیران است:
یک. تکریم و احترام
دو. تخریب و امحاء
سه. انکار و حاشا
راهکار اول تقریبا غیرممکنترین احتمال است. نه تنها از جهت مشکلات سیاسی آن در زمانهای که رضاشاه بار و معنای سیاسی مشخص پیدا کرده است. بلکه، پیش و بیش از آن، بدین رو که در تناقض ذاتی با بنیانهای نظری و عملی و ایدئولوژیک برآمدن جمهوری اسلامی یا حکومت اسلامی است. حکومت اسلامیای که، در آرای بنیانگذار آن یعنی آیتالله خمینی، از ابتدا و از بنیان در تضاد جدی با روند مدرن شدن جامعه و سیاست و حکومت شکل گرفته توسط پهلوی و سکولاریزاسیون ناشی از آن تعریف میشد.
و نماد این مدرنیزاسیون در ایران معاصر رضاشاه است. نه فقط از جهت ایجاد دانشگاه به عنوان نهاد علم در برابر حوزه یا بازگشت به سرچشمههای هویت ملی ایرانی در برابر مبانی مشروعیت مذهبی متجلی در امت اسلامی، و تکیه بر باستانگرایی دربرابر اسلامگرایی؛ بلکه با نمادهای آشکارتر و ملموستر و با تضاد منافع روشنتری برای نهاد روحانیت (۱) – این نهاد حامل و حامی دین و سنت: نمادهایی از جنس کشف حجاب و اجباری کردن خدمت سربازی برای روحانیون.
تکریم و احترام به جسد کسی که نماد تمام این خاطرات ناخوشایند تاریخی برای حکومت اسلامی است قطعا غیرممکن است. با جسد چنین خاطراتی که سالها سرکوب شده و حالا به سطح خودآگاه این خاک آمده است پس چه باید کرد؟ غیر – یا قبل – از انکار و بازپس زدن آن به سطح فراموشی، تنها راهکار بدیل تداوم سیاست سرکوب و تحقیر و تخریب است. اما این راهکاری بود که بنیادگرایان انقلابیای نظیر خلخالی در بدو به دست گرفتن قدرت بعد از انقلاب ۵۷ پیش گرفتند: کوشیدند مقبره رضاشاه را تخریب کنند و جسدش را بسوزانند – که در اولی موفق شدند اما از دومی بازماندند.-
حدود ۴۰ سال بعد از شور اولیه ی انقلاب ۵۷، به نظر میرسد دیگر این راهکار جواب نمیدهد: بخشی به این دلیل که تکرار ۴۰ سالهاش آن را بیقدرت و بیفایده کرده، و بخشی به این دلیل که مردم دیگر مانند ۴۰ سال پیش همراه آن نیستند. اکنون، حتی جدای از آن بخشی که افسونزده و فراموشکار در نام و جسد رضاشاه راهی به رویای خیالی پیشرفت و سروری و رهایی میجویند، اغلب مردم نگاهی واقعبینانهتر به نقش و جایگاه رضاشاه در تاریخ ایران دارند. همانطور که جسد مرده در مردم احترام برمیانگیزد – فارغ از این که خاطرهی زندگی متوفا در اذهان مردم چه طور بوده، حکمرانانی که زیر خاک سرد تاریخ گرد فراموشی بر آنان ریخته نیز از تیغ نقد اولیهی عامه مردم دورتر میشوند و با بغض کمتری دربارهی آنها قضاوت میشود و لاجرم متوازنتر و منصفانهتر دربارهی آنها قضاوت میشود.
در غیبت امکان گزینههای اول و دوم، یعنی تکریم و به رسمیت شناختن یا تخریب و سوزاندن، به نظر میرسد تنها امکان باقیمانده برای برخورد با چنان جسدی یک چیز است: انکار و حاشا و از کنار آن گذاشتن، گویی که چیزی زیر خاک نبوده که اکنون به سطح آمده باشد. از شواهد امر برمیآید که استراتژی مختار مسئولین امر در مواجههی با این موضوع نیز از همین جنس است: دامن نزدن به موضوعی که به خیال آنها ساخته و پرداخته فضای مجازی و بیگانگان است و غرض و مرض سیاسی پشت آن است، و احتمالا دوباره به خاک سپردن آن در جایی که بدون این که مشکلی بیشتر به بار آورد با مرور زمان مشمول گذر ایام شود و به آرامگاه بیدردسر خاموشی و فراموشی فرو رود.
**
اما حتی اگر با جسد فیزیکی بتوان چنین کرد، با جسد معنویای که روی دست جمهوری اسلامی مانده نمیتوان این طور کنار آمد. رضاشاه و مدرنیزاسیون بخشی از خاطره جمعی و ناخودآگاه تاریخی ملت ایران است -همانطور که دین و سنت بخشی از این ذهن و روح است-. و همانطور که تلاشهای احساساتی و تحت فشار امروز برای انکار این بخش از هویت و ذهنیت ایرانی در نهایت راه به جایی نخواهد برد، انکار تلاشهای تاریخی ایران برای عقب نماندن از قافلهی پیشرفت مدرن نیز بیفایده خواهد بود.
چه یونگی نگاه کنیم و چه فرویدی، قدرت انگارههای اصلی ناخودآگاه انکارناپذیر است. و حتی اگر برای چند روزی به زور و ضرب فشار خودآگاه — بخوانید زور حکومت یا رسانه — در نفی و انکار آنها بکوشیم و آتش خشم یا خاک فراموشی بر آنها بریزیم، باز جانسختی میکنند و از راهی دیگر در روزی دیگر به سطح بازمیگردند و حضور غیرقابلانکار خود را نشان میدهند.
تنها راه برای نیل به آرامش و سلامت روانی سیاسی، برای جمهوری اسلامی – و البته برای ما، پذیرفتن، به رسمیت شناختن و کنار آمدن با بخشهای مختلف تاریخمان است. لازم نیست همه بخشها را یکجور قضاوت کنیم. اما باید از واکنش احساساتی اولیه، چه در جذب و چه در دفع و چه به عشق و چه با نفرت، فاصله بگیریم و به سطح بررسی و پذیرش منطقی برسیم. باید بپذیریم رضاشاه بخشی از تاریخ و حافظه و خاطرهی جمعی ماست؛ کسی که با این که دیکتاتور بود و مشکلات شخصی و شخصیتی کم نداشت، اما مسالهای مهم و بنیادی پیش روی داشت؛ کسی که در ساختن و تغییر ایران نقش اساسی داشته و تلاش و خدمت کم نکرده، هر چند خطاها و رویکردهای غیرقابلقبول و ناستودنی هم کم نداشته. در غیر این صورت، اگر ۴۰ سال دیگر هم به نفی و انکار میراث رضاشاهی کوشیده شود، تنها بر قدرت انباشتهی نیروها و خاطرات سرکوب شده میافزاید: امروز ترسشان این است که به رسمیت شناختن جسد او و مشخص کردن قبر او منجر به بارگاه و آرامگاهی برای رضاشاهپرستان شود، اما هر روز که میگذرد قدرت این خیال و آرزوی سرکوبشده بیشتر و بیشتر میشود. مردهای که در واقع نمرده است، تا در گورستان تاریخ جایگاهی واقعی نیابد و آرامگاهی در خور پیدا نکند، آرام نمیگیرد. تا مناسک گذار مناسب برای این مرده برگذار نشده است، در ضمیر ناخودآگاهی که با مردناش هنوز کنار نیامده روزبهروز زندهتر میگردد.
***
اما آیا جمهوری اسلامی هنوز جمهوری اسلامی خواهد بود اگر با این بخش از تاریخ مدرن ایران کنار بیاید؟ آیا جمهوری اسلامی میتواند پرسش بنیادین مواجههی با مدرنیته و میراث مدرنیزاسیونی که از پهلوی به ارث میبرد را هضم کند و با آن به صلح برسد؟
اینها پرسشهایی است که آینده پاسخشان را نشان خواهد داد. دست کم نسخهی انقلابی و اصیل حکومت اسلامی برای جامعهی ایرانی آشتیناپذیر با این بخش از هویت و ذهنیت و تاریخ و حافظهی جمعی ایرانیان مینماید — همانطور که نسخهی پاکآیین پهلوی برای بازگشت به ایران باستان و نیل به پیشرفت مدرن با انکار سویههای سنتی و دینی جامعهی ایرانی غیرعملی مینمود. و همانطور که پهلوی نپایید چون جامع جنبههای مختلف روح ایرانی نبود، تجربهی جمهوری اسلامی هم محتوم به شکست است اگر بر انکار و سرکوب همهی بخشهای جامعهی ایرانی پای بفشرد.
آینده مشخص خواهد کرد که آیا جمهوری اسلامی با پایفشاری بر نسخهی تکوجهی و غیرجامعاش پایان خود را رقم خواهد زد، یا با استحاله و فاصله گرفتن از آرمانهای اصیل و پاکآییناش به مصالحهای عملگرایانه میان بخشهای مختلف اجتماعی و سیاسی نیل خواهد کرد. تا اطلاع ثانوی اما، تا رسیدن به یکی از آن دو وضعیت، جنازهی مردگانی که به رسمیت شناخته نشدهاند و در گورستان تاریخ سنگ قبری درخور خود نیافت اند، سر به سنگ خواهد کوفت و راه به سطح خواهد جست تا مرده آرام بگیرد.
جسد رضاشاه یکی از این اجساد است. جسدهایی که روی دست جمهوری اسلامی مانده است تا درباره شان تعیین تکلیف کند. با خودش و با مردم اش.
آن جملهی معروف جلال آلاحمد دربارهی شیخفضلالله را میتوان با قدری تغییر چنین بازنوشت: «آن نعش از گور بیرون افتاده را باید همچون نمادی دانست که پس از چهل سال کشمکش بر سر مدرنیزاسیون در جمهوری اسلامی هنوز از فضای سیاست رخت برنبسته است».
——————
پینوشتها:
(۱) البته همین نهاد خود در اثر برآمدن جمهوری اسلامی در سالهای اخیر درگیر نوعی مدرنیزاسیون در سطحی دیگر شده است. ترکیبی از مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون که در نهاد روحانیت اتفاق افتاده است. با درگیر شدن عریان و بیحفاظ و محابای روحانیت به عنوان نهادی مدرن در سیاست و قدرت، عملا هر دو پروسه در درون این نهاد کلید خورده است.
به عبارت دیگر، لایهای از قدسیت که دست بر قضا خیلی هم ستبر و ضخیم نیست، بر این دنیویت و سکولاریتهی قدرت و تعامل آن با سیاست کشیده شده است. چیزی که در چهل سال گذشته به انحای مختلف خود را از زیر این لایه بیرون زده و به اشکال مختلف آفتابی کرده است.
با این تعبیر، مسأله اصلی نه لزوما بین سنت و مدرنیته، بلکه جایی است که مدرنیزاسیون رضاشاهی و مدرنیزاسیون روحانیت تلاقی میکنند. و حل مساله در برقراری توازنی میان این دو شکل میگیرد.
*نام نویسنده یادداشت نزد زیتون محفوظ است.