به یاد هدی صابر
خرداد فصل رفتن است، همه فصل های این سال بوی رفتن میدهد. بیش از صد سال است که ما نمیتوانیم عبور کنیم،سالمان شده سال آرزو وامید و سال شکست (سال کبیسه/شاملو).
و در این وانفسا زمینه و زمانه پر التهاب فرزندانی میزاید ناهمگون. طوفانی بودن اوضاع فرزندانی میآفریند که هیچ سنخیتی با هم ندارند(تنها توفان فرزندان ناهمگون میزاید/شاملو).
یکی میشود زندانی و دیگری زندانبان، یکی میمیردو دیگری میمیراند. در این میانه مرد و نامرد با هم در میآمیزند. و منطق این مناسبات در نهایت به قربانی شدن داش آکل میانجامد. اما پرسش این است که داش آکل چرا باید بر سر اصولش بایستد. وقتی فداکاریش یا تعبیر به خودخواهی میشود و یا اصلا دیده نمیشود و تاثیری نیز ندارد. او مال حاجی را و دختر حاجی را گرامی میدارد و پاس میدهد تا به دست وارثانی بسپارد که از جنس همین مردم زمانهاند. او اگر تصرف نمیکند حداقل میتواند پی زندگی خود برود. چرا باید به خاطر کسی که عمری را اینگونه زیسته و در تمام طول عمرش داش آکل جایی نداشته، پیمانه را بر زمین بزند و قبای زاهدی بپوشد. حاجی که از او پاسداری اموالش را میخواهد خودش چگونه زندگی کرده، چگونه حاجی و صاحب سرمایه شده. او از داش آکل توقع دارد اموالش را نگهداری کند تا به دست چگونه کسی برسد، او که از داش آکل توقع دارد آیا به وارثش وصیتی دارد تا از اموالش چگونه استفاده کند و با فرض پر تردید اینکه خودش اخلاقی بوده باشد، آیابرای انتقال این خصیصه هم کاری کرده؟
در فرهنگ چپ استالینی که در فرهنگ چپ ایرانی نفوذ بسیاری دارد و با حزب توده عمیق شده است، توده جانشین خدا میشود و گویی خدایی است که خداییاش از او سلب شده و بایست به جایگاه قبلیاش برگردانده شود. توده تقدیس میشود منشاء همه خیرها و برکات دانسته میشود. این تصور از توده و فداکاری در راه آن و برای آن را ذیل کهن الگوی شاهنشاهی توجیه و قابل فهم میکند. اگر شاه/خدا لایق فداکاری است و جوهره اش با دیگر انسانها متفاوت است و بایست برتر باشد و برتر بنشیند، توده نیز چنین خصلتی دارد زیبنده بالاترینهاست و بنابراین فداکاری میطلبد و میپسندد. در این فرهنگ برای توده زندگی کردن و از خودگذشتگی، به مثابه جان فدایی در درگاه شاهان و خدایان قابل توجیه است.
اما تودهای که معلوم نیست کیست و چه میخواهد به واقع خودش تجمعی از متوسط ها و دونمایگانی است که رذیلت ها را در خود پاس میدارد و منتقل میکند. همین توده مقدس وقتی بعد از انقلاب ۵۷ قدرت میگیرد و به یک معنی آرزوی چپها بر آورده میشود فساد و تباهی درونیاش بیرون میزند، خون میریزد و لذت میبرد سرکوب میکند و لذت میبرد، تجاوز میکندو لذت میبرد. توده بینام بر اریکه قدرت تکیه میزند و از تودگی به مقام برکشیدگی میرسد. این توده اینبار برای روشنفکران چپ نیز مساله آفرین می،شود خدایشان در نهایت زیر قدمهایی استوار لهشان میکند. آیا این توده قابل ترحم است، توده ای که مناسبات درونی خودش به شدت غیراخلاقی است، فرودستانی که به یکدیگر نیز رحم نمیکنند. کارگرانی که قرار است متحد شوند و دنیا رانجات بدهند، در محیطهای کارگری خود به گرگ یکدیگر تبدیل میشوند و در درجه نخست خودشان همدیگر را رصد میکنند و یکدیگر را استثمار میکنند و سرکوب میکنند و صاحب کار را پرستش میکنند و چون بندگانی سر به راه رضایت اورا میجویند. آیا این توده قابل تقدیس است؟ توده ای که بزهکاری در سبک زندگیش رونق دارد، فرهنگش سفلهپرور است و مدیحهگویی و نگاه به قدرت خصلت بستر آن است. هموار در مسیر صاحبان قدرت کمر خم کرده است و در بارگاه ارباب دین و قدرت سینه خیر رفته است. در صف نماز ایستاده در حالیکه وضو ندارد، بر سفره افطار نشسته در حالیکه روزه دار نیست، دست بوسیده در حالیکه منفعتی در آن میجوید و فرهنگش با دورویی و پنهانکاری عجین و آمیخته است.
آیا این توده ارزش آن را دارد تا کسی خود را فدای آن کند و اگر روشنفکری یا کنشگری چنین میکند چرا؟ چرا هدی صابر به سیستان و بلوچستان میرود، چرا داش آکل پای یک حرف میماند و عشقش را هم فدا میکند.آیا این رمه آن ارج را دارد که تنی، معشوق را ندیده و نخواسته بمیرد(این رمه آن ارج نمیداشت که تو را ندیده بمیرم/شاملو). آیا این توده همین حد از فداکاری را هم میزیبد تا چه رسد که زندگی را به راهش فدا کنند. صابر در درون چه دارد که عقب نمینشیند که ایمانش را از دست نمیدهد؟ میرزا با نیرنگ یاران و یاوران زمین میخورد دوباره میخیزد و دوباره زمین میخورد اما بر همان پایه می ایستد، مصدق از دوستانش مینالد اما امیدش را به جوانان وطن از دست نمیدهد و شریعتی در تنهایی خود به خدایش پناه میبرد. این قبیله بیسرانجام درباره این مردم چه فکر میکنند؟ در نزد اینان در میان بزهکاران ایستاده و به رهاییشان و به اصلاحشان اندیشیدن به معنای تقدیس و تایید آنها نیست، آنها را در نهایت میتوان قربانیان مناسبات ناعادلانهای دانست که در آن نظم بدین روز افتاده اند، اما اینان تا چه حد لایق فداکاری هستند، کسی که با مبنای دینی به این میدان وارد میشود، میتواند نسبتش را با خدای خود و با یک مدار ارزشی تعریف کند. یعنی بپندارد که خدایش چنین میخواهد که برای رهایی این قشر کار کند و فعالیت کند و بنابراین خود این نوع کار کردن از نظر او قرار گرفتن در مسیر خواست خداوند است، بنابراین خود توده حجیت و اعتبارش را به طور مستقل از دست میدهد و فقط اراده خداوند است که به او معنا و مبنایی میدهد تا مورد تفقد قرار بگیرد. بنابراین اگر کسی فداکاری میکند و اگر خودش را فدامیکند نه برای خاطر تودهایست که خودش یا ظالم است یا هم دست و تاییدکننده ظلم، بلکه به خاطر مبنای مشروعیت بخش دیگریست. اما این نوع ازخدا شناسی تا انتها نمیتواند دوام بیاورد، خداشناسیای که چنین فداکاری ای را میطلبد بایست در خصوص نظمی که برقرار شده نیز سخن بگوید، نظمی که میتوانست به نحو دیگری سامان بیابد.«عدالتی که مفقوداست» بایست پاسخی خداشناسانه در خصوص نبودنش داشته باشد.
وقتی کنشگری تنها و مسئول و مضطرب چون صابر وارد میدانی میشود که به تجربه میفهمد که توان او برای تغییر در آن به حدی ناچیز است که ناامیدی از در و دیوارش میبارد، چرا بایست امیدوار بماند وقتی منطق جامعه خود را برکنشگر تحمیل میکند و ارادهها را مدفون میکند. روشنفکر یا کنشگر چه میتواند بکند، جز این که در زیر چرخ های تقدیر له شود تا شاید سرعت آنرا بگیرد.
وقتی مردم شهر شبتابی را بر دوش گرفتهاند و بر ایناند که خورشیدی را حمل میکنند و بر این اتفاق حداکثری دارند، چرا کسی برای این که به آنها بباوراند خورشید در پرده مانده، بایست خود را به زیر دست و پای قومی بیاندازد که از خشم کف بر دهان آوردهاند وبر این هستند که با این شک ملحدانه به اعتقاداتشان و به ناموسشان و عشقشان و فلسفه زندگیشان توهین شده است. بر چوبهداری اینچنین رفتن برای آن شهید چه لذتی دارد. وقتی به دست کسانی بر دار میشود که عاشق آنهاست و برای خود نقش رهایی بخشی این بندیان را قایل است.
آن که برای خود مسئولیتی اینچنین قایل است، مبنای ارزش گذاریش را در بیرون نمییابد، او بهطور وجودی خود را این چنین تعریف میکند و رفتارش را بدین ترتیب مشروعیت میبخشد و معنا میدهد. این فرهنگ پهلوانی هر چند به نوچگان و فقیران هم نظر دارد، اما متوقف به آنها نیست. پهلوان پیش از این که در بیرون پهلوان باشد در درون رنگ زمینه را باخته است و چیز دیگری شده است. اگر این نیروی درونی بخشکد او انگیزههایش را از دست خواهد داد. بنابراین پیش از اینکه بیرون برای او غیر قابل تحمل باشد او با خودش درگیر شده است. پهلوان تنهاییای را تجربه میکند که تابش در توان همه کس نیست. در زمینهای که فرصتطلبی مبناست و دروغمحور، راستگو بودن و درست ماندن برای دیگران گزنده است و برای خود طاقتسوز. از اینروست که پهلوانان گاه جوان مرگ میشوند، آنها در نبرد من و دیگری چون نمیخواهند از جنس دیگری بشوند میدان را ترک میکنند. زمین ادب میبوسند و رخصت از جانستان میگیرند و میدان را خالی میکنند چرا که «نمیخواهند که بمیرند»