۱-سالهای نیمه اول دهه ۷۰ نوجوانی علاقمند به سیاست بودم که گرچه خط مشی سیاسی شکل یافتهای نداشتم اما خطوط کلی جهت گیری فکری ام در دو نکته کم و بیش تعین یافته بود ؛نخست مصدق و دوم سیاست انتقادی!
یعنی میدانستم که اولا منتقد وضع موجود هستم و ثانیا علاقمند به آراء و سنت سیاسی که دکتر مصدق نماد آن محسوب میشود.
سیاست انتقادی را از سال ۷۲ با خواندن روزنامه سلام که با ۲۴ ساعت تاخیر به شهرمان تبریز میرسید و تنها در بعضی از دکه های روزنامه فروشی یافت میشد شروع کردم و خیلی زود دیگر بهجای کیهان ورزشی و دنیای ورزش و تصاویر روبرتو باجو و فرانکو بارسی اتاقم به انباری از سلام و پیام دانشجو و ایران فردا تبدیل شد. کم کم روزنامهفروش سر مسیر مدرسه به خانه دیگر خودش هم پیشنهاد میداد که «دنیای سخن» را هم ببر ؛ «ارزش» هم مخالف رفسنجانی است این را هم ببر ؛ «افتخارات ملی» هم مال جبهه ملی است این را هم ببر ؛ حتی کم کم برایم نشریات و جزوات غیر مجوزدار که دکتر پیمان منتشر میکرد را هم نگه میداشت!
اما برای عطش «سیاست انتقادی» اینها کافی نمی نمود و پای رادیوهای فارسی زبان به اتاقم باز شد.
یکی دو سال بعد و در آستانه انتخابات مجلس پنجم رادیوی فارسی زبانی به نقل از دفتر برون مرزی حزب ملت ایران خبر داد که «در پی تلاشهای موریس کاپیتورن مهندس عباس امیرانتظام قدیمیترین زندانی سیاسی جمهوری اسلامی به مرخصی کوتاهی آمد و در نخستین اقدام پس از ادای فاتحه بر مزار مهندس بازرگان به دیدار داریوش فروهر دبیرکل حزب ملت ایران رفت»
برایم این سوال پیش آمد که امیرانتظام کیست که قدیمیترین زندانی سیاسی جمهوری اسلامی است؟از پدرم پرسیدم و پاسخ شنیدم مرد شریفی است ؛ پیراهن چرک های خط امامی برایش پاپوش دوختند و گفتند جاسوس است؛اوایل انقلاب بود تو نبودی!
-مگر چکاره بود؟
+سخنگوی دولت موقت بود. عزیز کرده مهندس بازرگان بود.
-چرا براش پاپوش دوختند؟ کیا ازش خوششون نمیومد؟
+کمونیستها ؛ مجاهدین ؛ همه! ولی ضربه نهایی رو خط امامیها زدند!
-آخه چرا؟
+برای اینکه خوشتیپ بود، غربگرا و تحصیلکرده بود، با غرور راه میرفت، جنتلمن بود و اینها چیزی نبود که ذهنیت روستایی ازش خوشش بیاد.
-یعنی حسودی میکردند؟
+آره اینهایی که رو انقلاب سوار شدند عمدتا خاستگاهشون روستا بود و انقلاب کرده بودند که شهر رو روستایی کنند و این وسط آدم شش تیغ، قد بلند و خوشتیپی مثل امیرانتظام براشون حکم فتح نشدن شهر رو داشت. حکم اون چیزی که بهش میگفتن زیست طاغوتی! مگه یادت نیست خود منو تو مدرسه بخاطر کت و شلوار اتوکشیده و صورت اصلاح کردهام چقدر اذیت کردند و میکنند؟!
۲-به فکر فرو میروم که مگر میشود کسی را بهخاطر حسادت متهم به جاسوسی کرد و حکم به اعدامش داد و سالها زندانیاش کرد؟
اما یکی دو سال نگذشته است که صدایش را از همان رادیو میشنوم که در اول بهمن ۱۳۷۶ چگونگی حمله انصار حزب الله به حسینیه ارشاد و جلوگیری از برگزاری مراسم سالگرد مهندس بازرگان را توضیح میدهد و از زخمی شدن حاضرین با پنجه بوکس و کارد خبر میدهد.صدا همان گونه است که پدرم گفته بود؛ استوار و بانزاکت و البته رشک برانگیز!
صدا را تا تابستان ۷۷ بارها و بارها به مناسبتهای مختلف میشنوم و از تشخص نهفته در آن به وجد میایم اما صدا به ناگاه با شکایت فرزند اسدالله لاجوردی در شهریور۱۳۷۷ بریده و دوباره به زندان بازگردانده میشود.
بهانه شکایت، مصاحبه امیرانتظام درباره لاجوردی بعد از ترورش در بازار تهران توسط مجاهدین و بازگویی جفایی است که لاجوردی در دهه ۶۰ بر زندانیان سیاسی روا میداشته است.
بعد از آن همه چیز با دور تند اتفاق میافتد : شب ۱ آذر همان سال داریوش و پروانه به شهادت میرسند و در پی آنها قتلها با مجید شریف، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده ادامه مییابد تا آن شب دیماه ۷۷ که وزارت اطلاعات با پافشاری محمد خاتمی اطلاعیه میدهد که کار ما بوده است. ۷ اسفند ۷۷ اولین اتخابات شوراها در تاریخ جمهوری اسلامی برگزار میشود و برای نخستین بار پس از ۳۰ خرداد ۶۰ گرایش مذهبی نیروهای مصدقی نیز با عنوان «نواندیشان ملی و مذهبی» موفق به شرکت در انتخابات میشوند و لیست میدهند.
روزهای داغ پس از ۱۸ تیر ۷۸ اما روزهای سرکوب است و اطلاعیههای وزارت اطلاعات که بیلان کار سرکوب جنبش اعتراضی را ارائه میدهد. اطلاعیه شماره ۲ که شب ۳۰ تیر صادر میشود مسئولیت اعتراضات را متوجه حزب ملت ایران و همسر آن صدای آشنا میکند و از خسرو سیف و بهرام نمازی شروع میکند تا به الهه امیرانتظام (میزانی) میرسد.
ماهها از پی هم میگذرند؛ الهه آزاد میشود اما عباسش در بند میماند.
گرچه مصدقیهای مذهبی ابتدا اجازه شرکت در انتخابات ۲۹ بهمن ۷۸ را مییابند اما وقتی حاکمیت احساس میکند حضور این جریان اپوزیسیون جدیتر و پایگاه رای آن فراتر از آنی است که تصور میکرده است؛ به قیمت ابطال صدها صندوق از راه یافتن کاندیداهای منتخب این جریان به مجلس که تعدادشان پس از ردصلاحیت گسترده شورای نگهبان به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسد، جلوگیری میکند.
پاییز اصلاحات شروع شده اما ما همچنان امیدوارانه بار دیگر در خرداد ۸۰ پای صندوق رای میرویم تا با انتخاب مجدد محمد خاتمی شاید نسیمی از بهار را دگربار لمس کرده باشیم. گرچه بهار و حتی نسیمی در کار نیست اما بههرحال سال ۸۱ سالی است که باردیگر صدای آن صدای آشنا را از بیرون زندان میشنویم. اما شنیدن کی بود مانند دیدن؟
چرخش ماه و سال به آبان ۸۱ رسیده و گرچه استادم احمد ساعی ماههاست قول داده که به دیدار امیرانتظام تازه آزاد شده ببردم اما درگذشت صفرخان قهرمانیان پیش از آنکه دکتر ساعی فرصت وفای به عهد بیابد دیدار با صدای آشنا را رقم میزند.
میخواهم وارد مسجد نور شوم که میبینم مهندس امیرانتظام با الهه خانمش با تمام اوصافی که از او در ذهن داشتهام – مرتب و اتوکشیده، بی هیچ شباهتی به دولت مردان جمهوری اسلامی و محذوفانش- در حال ترک مسجد است.
جلو میروم و سلام میکنم و خود را معرفی میکنم. از او می پرسم که آیا اگر در دانشکده برنامهای برای نقد و بررسی کتاب دو جلدی خاطراتش که به تازگی منتشر شده است، بگذاریم میتوانیم افتخار میزبانیاش را داشته باشیم؟ پاسخش گرچه منفی است و از تحت معالجه بودنش سخن میگوید اما شماره تلفنش را میدهد که به او زنگ بزنم و به دیدارش بروم.
۳-ارتباط نزدیکی که از همان سال شروع میشود و تا اندک زمانی تا پیش از خروجم از کشور در ۳ سال پیش تداوم مییابد، خالی از فراز و فرود نیست.
در مواجهههای نخستین جایگاه برجسته کشور امریکا در تحلیلهای مهندس امیرانتظام از معادلات سیاست داخلی ایران و روابط بینالملل او را در ذهنم در مظان اتهام پیروی از تئوری توطئه قرار داد اما هر چه با او پیشتر رفتم او را نه بر سبیل تئوری توطئه بلکه بر مدار واقعگرایی در روابط بین الملل یافتم.
امیرانتظام پیش از هر چیز یک ملیگرای مصدقی بود و خود را شاگرد بازرگان میدانست. احترام و علاقهاش به بازرگان وصفناپذیر بود و وقتی از مهندس بازرگان سخن میگفت سخن برآمده از عمق جان شیفتهاش را به وضوح میشد لمس کرد. اما ملیگرایی امیرانتظام به سان مرشدش مصدق و استادش بازرگان در جمع با دموکراسی و حقوق بشر تعریف میشد و راه به سوی ملیگرایی اقتدارگرا نمی برد.
دیگر ویژگی بارز مهندس امیرانتظام روحیه بخشندگی و رقت قلب او بود. او گرچه در برابر ظالم چون سنگ خارا استوار و شکستناپذیر بود اما در برابر مظلومیت مظلوم به آسانی و شجاعانه ابایی از همدلی و حتی گریستن نداشت.
۴-ملتها گاهی اوقات در حیات تاریخی خویش با رخدادهایی مواجه میشوند که وجدان عمومیشان را تعذیب میکند. آنگاه که اسوالد اشپنگلر پس از فاجعه جنگ اول جهانی و کشته شدن میلیونها انسان در کانالهای شمال فرانسه از زوال تمدن غرب سخن گفت در واقع راهی جز بیان وجدان معذب اروپایی نمیجست. وجدان جمعی زمانی معذب میشود که در وقوع رخدادی تراژیک کم و بیش تمامی صنوف و سطوح آن جامعه خود را مقصر محسوب میکنند. این چنین وجدان جمعی جامعه به پویش در میاید و تا زمانیکه با آن رخداد صادقانه و صمیمانه تکلیفش را روشن نکند، به آرامش نمیرسد؛ آنچنان که دیگر بعد از تراومای آشویتس وجدان جمعی آدمیان هیچگاه آرام نگرفت و سخن گفتن از انسانیت دشوار و دشوارتر شد.
انقلاب ایران نیز نه یک تراوما بلکه صدها تراوما به بار آورده است اما شاید هیچکدام آنها به اندازه تراومای حاصل از بیعدالتی در قبال امیرانتظام رنجآور و معذبکننده نیست، چرا که دایره مقصرین هیچ رخداد تراژیک دیگری از ابتدای انقلاب تاکنون به اندازه مسئله امیرانتظام گسترده نیست. اگر در اعدامهای ۶۷ تنها حکومت دینی مقصر است و اگر در همکاری با دولت متخاصم بعثی تنها مجاهدین مقصرند، در داستان پرغصه مهندس امیرانتظام دایره مقصرین تقریبا همهگیر است و پاسدار و مجاهد و امت و توده و فدایی نمیشناسد!
آری جامعه سیاسی پساانقلابی ایران تقریبا به اتفاق آراء یک انسان شریف را به دلیل آنکه از جنس خودش نبود یکباره آماج دروغ بزرگی چون اتهام جاسوسی قرار می دهد و آنقدر آن دروغ را می پرورد که خود نیز باور میکند.
امروز دیگر امیرانتظام در میان مان نیست. اعاده حیثیت از او نیز سالهاست بی هیچ نیازی به دادگاه و محکمه نزد نسل جدید ملت ایران صورت گرفته است. اما بهنظر می رسد تا زمانیکه کلیت جامعه سیاسی ایران اعم از درون و بیرون حاکمیت دینی رفتار خود را در قبال امیرانتظام به بوته خودانتقادی نکشد و تکلیف خود را با کرده خویش روشن نکند ، با چنین وجدان معذبی سخن گفتن از انسانیت، اصول اخلاقی، دموکراسی و حقوق بشر در میان ایرانیان گزافهای بیش نخواهد بود.
بیایید وجدان جمعیمان را با حلالیت خواهی جمعی از امیرانتظام و مواجهه همدلانه با او و آنچه بر او رفت آسوده سازیم. هیچگاه برای عذرخواهی دیر نیست!