زیتون– علی کلائی: یتیمخانهها یا همان پرورشگاهها قرار بوده که مکانی برای حمایت از کودکانی باشد که پدر و مادرهای واقعیشان به هر دلیلی امکان مراقبت و سرپرستی از ایشان را ندارند. اما در دهههای ۳۰ تا ۵۰ در قرن گذشته، سیستم یتیمخانهها و بالاخص یتیمخانههایی که تحت نظارت نهادهای مذهبی کلیسایی در ایالات متحده آمریکا و برخی دیگر از کشورهای جهان اداره میشد، بارها شاهد تضییع سیستماتیک حقوق کودکان، تجاوزهای جنسی و شکنجه و فجایعی بود که هنوز که هنوز است پرداختن به آنها برای قربانیان و کسانی که در خصوص آنها تحقیق و پژوهش میکنند، دردناک است و یادآور فجایعی است که با وجدان انسانی منافات دارد.
آنچه در ادامه میخوانید برگردان به فارسی «بخش چهارم» گزارشی مبسوط از کریستین کنیلی، محقق و پژوهشگر ارشدی است که چهارسال بر این مسئله در آمریکا و دیگر کشورهای جهان تحقیق و پژوهش کرده است. این گزارش اما به طور مشخص به داستان و پرونده یتیمخانه کاتولیکی سنت جوزف در برلینگتون در ایالت ورمونت آمریکا تمرکز کرده و به بازخوانی و طرح این پرونده مشخص پرداخته است. این گزارش در ۲۷ آگوست ۲۰۱۸ در وبگاه بازفید به زبان انگلیسی منتشر شده است.
***
بخش چهارم
۱۲ جولای ۱۹۹۶
دیشب خواب یتیم خانه را دیدم. آنهم با چشمانی کاملا باز و انگار هشیار! در خواب یکی از خواهران روحانی را دیدم که به سمت تخت من در خوابگاه کوچک دختران آمد و به من گفت که با او بروم. او من را گرفت و به سمت اتاقش کشید و من را بر روی تختش در اتاقش انداخت و شروع به لمس کردن همه بدن من کرد. من خیلی ترسیده بودم، اما صدایی از من در نمی آمد چونکه ممکن بود عصبانی شود و مرا (این بخش از متن واضح نیست). بعد در وضعیتی که انگشتانش را جایی گذاشته بود که خیلی دردم می آمد و دوست نداشتم، به من گفت که تمام بدنش را لمس کنم. بعدش هم به من گفت که انگشتانش را جایی بگذارم که من را لمس کرده بود که من گفتم نه.
خواهر روحانی عصبانی شد و مرا به سختی کتک زد. بعدش هم مرا به محل خوابم فرستاد و گفت که در این خصوص با هیچ کس حرفی نزنم. من هم چون می ترسیدم که باز عصبانی شود و مرا بزند، قبول کردم و به کسی چیزی نگفتم.
۱۹۹۶
زمانی را یادم می آید که خیلی کوچک بودم و کج خلقی و بداخلاقی میکردم. آنها هم از دست من بسیار عصبانی می شدند و مرا از هر جایی که دستشان می رسید می گرفتند و کشان کشان به دستشویی می برند. بعدش صورت مرا در حالی که گردنم دم وان حمام بود در وان کرده و شروع به پر کردن وان با آب سرد می کردند. این کارشان را تا زمانی که من دیگر جیغ نزنم و تکان نخورم ادامه می دادند و تا آن موقع کل صورتم در آب قرار می گرفت و (نمی توانستم نفس بکشم).
۱۹۹۶
وقتی بزرگتر شدم، مرا مسئول نگهداری از بچه ها در شیرخوارگاه می کردند. وقتهایی بود که می دیدم راهبه ها کارهایی با بچه ها می کنند، ولی نمی دانستم به کجا و نزد چه کسی بروم و اطلاع بدهم و بگویم. بعضی وقتها از راهبه ها می پرسیدم که چرا با بچه ها آن کارها را می کنند و آنها هم پاسخ می دادند که چون آنها دخترها و پسرهای بدی هستند!
در زمستانها ما (در شیرخوارگاه) وسیله جالبی داشتیم که از آن گرما و بخار در می آمد. راهبه ها بچه های کوچک را به صورت نشسته یا ایستاده روی این وسیله می گذاشتند و آنها را روی این وسیله فشار می دادند. برخی وقتها پاهای کوچک این بچه ها بین دیواره و رادیاتور این وسیله گیر می کرد و بچه کوچک شروع به گریه کردن و جیغ زدن می کرد. راهبه ها هم بعد از این جیغ و داد، بچه ها را از روی آن وسیله بر می داشتند. برخی کوچولوها بعد از این اتفاق دچار سوختگی و تاولهای سخت و شدیدی می شدند. اگر هم گریه این بچه های کوچک متوقف نمی شد، آنها را در همان جایی که من را زندانی می کردند می انداختند و در را بر روی ایشان قفل می کردند. از بیرون آنجا صدای گریه شان شنیده می شد ولی کاری نمی شد کرد. راهبه ها فقط کلید داشتند و کوچولوها وقتی بیرون می آمدند که راهبه ها بخواهند. من خودم بچه بودم و کاری از دستم بر نمی آمد. برخی وقتها دعا می کردم که یا ما بمیریم و یا آنها. و این هم هیچ وقت اتفاق نمی افتاد. واقعا باورم شده بود که هیچ کس، حتی خدا هم ما را دوست ندارد و ما باید در این وضعیت تا ابد بمانیم.
ویدمن تک تک، در خانه ها یا دفتر حقوقی “لنگروک اسپری” و “وول” در برلینگتون با نجات یافتگان یتیم خانه سنت جوزفی که تا آن موقع طرح شکایت نکرده و میخواستند پرونده شان باز شود و طرح دعوا کنند، نشست و و با آنها صحبت کرد و به آنها گفت که وکالت آنها را با وجود اینکه کاری پر ریسک و سخت است به عهده می گیرد. وکلای کلیسا از شکات سوالاتی بسیار دردناک و آزاردهنده (از گذشته آنها) می پرسیدند. اگر شاکیان در طول زندگیشان حتی برای یکبار به نزد روانشناس یا روانپزشکی رفته بودند، وکلا پرونده های (پزشکی) آنان را برای بررسی میخواستند. اگر طلاق گرفته بودند، کلیسا و وکلایش میخواستند که با همسران سابق و فرزندانشان گفتگو کنند. و با تمام این مسائل هیچ تضمینی برای برد و پیروزی در این پرونده نبود.
او (ویدمن) خودش را درگیر کشف مسئله کرده بود. زود از مسائل سر در می آورد و اما هرچه بیشتر می شنید، سوالات بیشتری برایش ایجاد می شد. چگونه یتیم خانه سنت جوزف اداره می شد؟ چه کسانی در آن زندگی می کردند؟ آنها از کجا آمده بودند؟ یتیم خانه از کجا تامین مالی می شد؟ و مسئله ای سخت که فهمش بسیار مشکل بود: چگونه سبعیت و قساوت از سویی و شادی و خوشحالی از سویی دیگر در یکجا و به طور همزمان جمع شده بود؟ حتی ساکنان سابقی که از آزار و اذیت های بسیار سختی سخن می گفتند، گاهی از ذکر خاطرات مربوط به سرسره بازی های روی نرده های پله ها، مهارت یافتنشان در دوخت و دوز و غرورشان از شرکت در نمایشنامه هایی که در یتیم خانه بازی کرده بودند می خندیدند.
زنی به نام “مرلین نوبل” نسخه دستنوشته ای از خاطرات را به نام دختر یتیم شماره ۵۸ به ویدمن داد. نوبل همزمان با سالی دیل در یتیم خانه بود و همان دوران در آنجا زندگی کرده بود. به عنوان یک دختر مجبورش می کردند که ۵۰ بار به صورت خودش سیلی بزند و اگر محکم نمی زد، یک راهبه اینکار را می کرد و به صورتش سیلی می زد. وقتی که بریدگی زیر ناخنش عمیق و سخت و عفونی می شد، او می ترسید که به راهبه ها بگوید و زمانی می گفت که دیگر دیر شده بود. ولی همو از ذکر خاطره وقتی که فون ترپس، خانواده ای اطریشی که از دست نازی ها فرار کرده و اهل موسیقی بودند، به یتیم خانه برای مراسم دعای برکت آمده بودند و او (نوبل) درمراسم دعا در کنار ماریا (یکی از فون ترپسها) ایستاده بود بسیار خوشحال می شد. مهربانترین و دوست داشتنی ترین نامادری دنیا (ماریا) به نوبل گفته بود که او زیبا آواز میخواند.
پیدا کردن حتی ساده ترین اطلاعات در این خصوص که یتیم خانه چطور و چگونه اداره می شد بسیار سخت بود. ویدمن فهمید که هیچ کتاب و مطالعه و پژوهشی در این خصوص وجود ندارد. موارد کمی هم که رسانه ها در خصوص موسسه در تمام آن زمان منتشر کرده اند مملو از تعریف از گشت و گذارهای هیجان انگیر است و بهتر شدن رفتار بچه های شیطان و بازیگوش.
هرچه ویدمن در خصوص یتیم خانه سنت جوزف که در میانه قرن ۱۸ ام بنیان نهاده شده بود، تحقیق می کرد و با افراد بیشتری گفتگو می کرد، بیشتر در می یافت که این نبودن اطلاعات به صورت عمومی در خصوص موسسه تصادفی نیست. هیچ کس از میان هزاران نفری که دورانی را در یتیم خانه کار کرده اند، از اقصی نقاط کشور (آمریکا) و دستکم جاهایی که ویدمن می شناخت، پا پیش نگذاشت تا در خصوص خاطراتش از این یتیم خانه بگوید. سلسله مراتب اسقفی این یتیم خانه و راهبه هایی که در آن زندگی و کار می کردند را زیر نظر داشت و هیچ کدام از آنها برای ذکر خاطراتشان از یتیم خانه پا پیش نگذاشتند.
در مورد بچه هایی که زمانی را در یتیم خانه ها گذرانده بودند هم وضع به همین منوال بود. خواهر و برادرهایی که زمانی هر دو و به طور همزمان در این یتیم خانه بودند، در این خصوص نه با هم حرف می زدند، نه با دوستانشان و نه حتی با شریکهای زندگیشان!
در ابتدای تاسیس، یتیم خانه پذیرای همه سنین از بچه ها، از بزرگترها تا بچه های کوچکتر بود. یکی از زنان به یاد می آورد که شبی در یتیم خانه و زمانی که دختربچه کوچکی بود، صدای ارواح قدیمی و خسته ای را می شنیده که در راهروی طولانی یتیم خانه بالا و پائین می رفتند و از آنها صدای جیغ و ناله و خراشیدن چیزها می آمد. او بعدا فهمیده بود که این صدای وحشتناک ناشی از بر زمین کشیدن یک صندلی توسط بزرگترها بوده است. دست آخر هم همین مسائل موجب شد که بزرگترهای ساکن یتیم خانه را از آنجا بیرون کردند.
صدها نفر از بچه ها ماندند. اما ویدمن فهمیده بود که بسیاری از آن بچه ها که مانده بودند، واقعا یتیم نبودند!
آنها فرزندان خانواده های ساکنان محلی همان اطراف یا کاتولیک های کانادایی، فرانسوی، انگلیسی یا ایرلندی تباران آمریکایی بودند. برخی از آنها فرزندان خانواده های آفریقایی تبار ها و یا بومیان آمریکایی ای بودند که همان اطراف و در همان منطقه زندگی می کردند.
والدین بچه ها عموما بیمار، معتاد، زندانی و طلاق گرفته بودند. برخی از این والدین از کسانی بودند که در محل زندگیشان موجب سلب آسایش دیگران می شدند. برخی دیگرشان هم آدمهایی خشن و درگیر جنایت و کارهای خلاف بودند. برخی از والدین خودشان بچه هایشان را به راهبه ها می دادند و خیال می کردند که این بچه ها در جایی امن زندگی و رشد خواهند کرد. برخی از این کودکان کسانی بودند که دولت و نهادهایش تشخیص داده بود که پدرومادرشان صلاحیت بزرگ کردن و تربیتشان را ندارند. گروهیشان صرفا به این دلیل که مادرشان روابط خارج از ازدواج داشته و فرزندی به دنیا آورده به یتیم خانه منتقل می شدند. این بچه ها از طرق مختلفی و با شرایط بسیار بدی به یتیم خانه می آمدند. گروهی بدنهای کثیف و پر از شپش و کبودی داشتند. به برخیشان تجاوز شده بود و البته عده ای از آنها هم کاملا سالم بودند. این بچه ها از هر راهی که آمده بودند، نمی دانستند به کجا برده می شوند و وقتی می فهمیدند که برمی گشتند و می دیدند که کس یا کسانی که آنها را به یتیم خانه آورده اند رفته اند و نیستند و آنها تنها شده اند.
وقتی درهای یتیم خانه سنت جوزف پشت سرشان بسته می شد، بچه ها انگار شروع به حضور و شرکت در یک تئاتر عجیب و غریب می کردند که البته فقط بازیگر داشت. بدون هیچ بیننده ای! مشخصات فردی و شناسنامه ای آنها هم عوض می شد و راهبه ها آنها را با شماره صدا می کردند و از اسمهایشان دیگر خبری نبود. البته این مختص بچه ها نبود. نام خواهران روحانی هم وقتی به این جرگه در می آمدند تغییر می کرد. لیونیل ریسیکات بدل به خواهر مری جیمز میشد. جین کمپبل نامش به خواهر جین از روزاری تغییر می کرد. مری رز دالپ، خواهر مری وایانی می شد. در این تئاتر بی بیننده مردهایی هم رفت و آمد و بازی می کردند. کشیشان و یا کسانی که درس دینی میخواندند و هنوز کشیش نشده بودند. مشاورین و مستشاران و دیگران. نامهایشان تکرار می شد و این نامهای تکراری مرتب می رفتند و می آمدند و به ناگاه هم در تاریکی عقب سالن نمایش محو شده و انگار به جهانی دیگر می رفتند!
در سال ۱۹۹۴، گروهی از نجات یافتگان یتیم خانه تقاضا کردند که به محل یتیم خانه برگردند و آن را دوباره ببینند. البته یتیم خانه از دهه ۱۹۷۰ دیگر کودک جدیدی نپذیرفته بود و در آن زمان (۱۹۹۴) تنها چند دفتر مربوط به کلیسا در آن فضا باقی مانده بود. در ابتدای امر البته به آنها اجازه ورود داده نشد. اما چند ماه بعد برخی از آنها اجازه یافتند که فقط برای یکبار به داخل این ساختمان آجری قدیمی قدم بگذارند و در آن چرخی بزنند. دستگاه اسقفی یکی از ساکنان سابق را انتخاب کرده بود که فکر میکرد او به نفع کلیسا شهادت بدهد. نتیجتا این دستگاه این خانم ساکن سابق را از ایالت یوتا با پرواز به برلینگتون آورد تا با او صحبت کند. این خانم بعد به من گفت که آنها (کشیشها و اسقف ها و اسقف اعظم و دستگاه کلیسایی مدیر سابق یتیم خانه) نمی خواستند که شاکیان به درون ساختمان بیایند چرا که فکر می کردند این شاکیان “عقاید مضر دارند” و “با حضورشان موجب ضرر و زیان و ایجاد مشکلاتی برای کلیسا می شوند.” اما برای همین خانم هم قدم زدن در راهروی بلند یتیم خانه و بازدید خوابگاه های خالی موجب شد که خاطرات بسیاری از آن دوران برای او زنده شود. انگار که همین الان در حال اتفاق افتادن هستند!
ویدمن میخواست که او هم بتواند به داخل ساختمان یتیم خانه برود و اما می دانست که مسئولان کلیسایی مایل نیستند که به او مجوز ورود بدهند. نتیجتا یک روز بدون هماهنگی به مقابل درب یتیم خانه رفت و گفت که در حال دیدن شهر بوده و مودبانه درخواست کرد که اگر امکان دارد او را راه بدهند تا بتواند داخل ساختمان آجری یتیم خانه را ببیند. نفر مسئول پذیرش دم در یتیم خانه هم به او اجازه داد تا وارد شود.
راه پله بزرگ و مرمرینی که دایره وار به سمت بالا می رفت و بچه ها سالها از آن با خستگی و فرسودگی و مصیب گذر کرده بودند و یا از آن سقوط کرده و یا به پائین پرت شده بودند، در دهه ۱۹۶۰ با آسانسوری جایگزین شده بود. آسانسوری که میتوانست سوژه رسانه ها و روزنامه ها باشد تا بیایند و عکسی بگیرند و راهبه ها را با لبخندهایی به پوزخند شبیه تر و بچه هایی که برای آن بازدید لباسهایشان آراسته شده تماشا بکنند.
یکی دیگر از راه پله های دیگر هم البته عوض شده بود و اما راه پله جدید هم دیگر آنچنان جدید نبود. قدیمی شده بود با ظاهری باریک که انگار تنها برای استفاده تعبیه شده و هیچ جنبه ای مثل زیبایی و ظاهر در آن پیش بینی نشده! ویدمن از آن بالا رفت تا به طبقه فوقانی رسید.
برای ویدمن ورود به اتاق کوچک قدیمی و کوچک زیرشیروانی به مانند ورودش به جهانی دیگر بود.
یتیم های بسیاری از ساکنان سابق به ویدمن گفته بودند که این اتاق زیرشیروانی جایی ترسناک است که در آن موشها به اینسو و آنسو می دوند، هرازگاهی خفاشها جولان می دهند و وقتی باد میوزد، مجسمه ای که با ملافه ای پوشانده شده انگار زنده می شود و به حرکت در می آید. سالی به ویدمن از یک صندلی الکتریکی یا چیزی شبیه به این گفته بود که راهبه ها در آن زمان او را ساعتها با تسمه به آن می بستند و می ترساندند که صندلی ممکن است او را آتش زده و بسوزاند.
حتی برای یک بزرگسال هم آن محل پر از سایه، خوفناک و آزاردهنده بود. ویدمن اول به تیرهای چوبی و بعد به فضای اتاق و بعدش به دری خیره شد و نگاه کرد که راه پله ای مارپیچی را به سمت طاق شیروانی می پوشاند. نامهایی به وضوح بر روی چهارچوب در شیروانی کنده شده بود.
ویدمن در محوطه یک مخزن آب بزرگ فلزی با لوله هایی دید که از آن بیرون آمده اند. این مخزن درپوش بزرگی داشت. ویدمن ایستاد و به این مخزن نگاه کرد و به خاطر آورد که سالی دیل به او گفته بود که راهبه ها او را مجبور به بالا رفتن از پله های نردبان کوچکی و بعد رفتنش به داخل مخزن کرده بودند. بعد هم سالی را رها کرده و در مخزن را بسته و رفته بودند.
ادامه دارد …
توضیح: کریستین کنیلی، محقق و پژوهشگر ارشد مقیم ملبورن در استرالیاست. او نویسنده دو کتاب است.
کتابهای او «اولین کلمه: پژوهشی در ریشه های زبان» و کتاب دومش «تاریخ ناپیدای نژاد انسانی: چگونه دی ان ای و تاریخ، هویت و آینده ما را شکل دادند» نام دارند.
این گزارش مبسوط در وبگاه بازفید در تاریخ ۲۷ آگوست ۲۰۱۸ به این آدرس منتشر شده است: https://www.buzzfeednews.com/article/christinekenneally/orphanage-death-catholic-abuse-nuns-st-josephs