زیتون– علی کلائی: یتیمخانهها یا همان پرورشگاهها قرار بوده که مکانی برای حمایت از کودکانی باشد که پدر و مادرهای واقعیشان به هر دلیلی امکان مراقبت و سرپرستی از ایشان را ندارند. اما در دهههای ۳۰ تا ۵۰ در قرن گذشته، سیستم یتیمخانهها و بالاخص یتیمخانههایی که تحت نظارت نهادهای مذهبی کلیسایی در ایالات متحده آمریکا و برخی دیگر از کشورهای جهان اداره میشد، بارها شاهد تضییع سیستماتیک حقوق کودکان، تجاوزهای جنسی و شکنجه و فجایعی بود که هنوز که هنوز است پرداختن به آنها برای قربانیان و کسانی که در خصوص آنها تحقیق و پژوهش میکنند، دردناک است و یادآور فجایعی است که با وجدان انسانی منافات دارد.
آنچه در ادامه میخوانید برگردان به فارسی «بخش پنجم» گزارشی مبسوط از کریستین کنیلی، محقق و پژوهشگر ارشدی است که چهارسال بر این مسئله در آمریکا و دیگر کشورهای جهان تحقیق و پژوهش کرده است. این گزارش اما به طور مشخص به داستان و پرونده یتیمخانه کاتولیکی سنت جوزف در برلینگتون در ایالت ورمونت آمریکا تمرکز کرده و به بازخوانی و طرح این پرونده مشخص پرداخته است. این گزارش در ۲۷ آگوست ۲۰۱۸ در وبگاه بازفید به زبان انگلیسی منتشر شده است.
***
بخش پنجم
پرونده سالی دیل در ۱۳ جون ۱۹۹۶ به دادگاه منطقه ای ایالت ورمونت ارائه شده و اقامه دعوی شد. ویدمن همیشه بهترین پرونده هایش را در اول کار مطرح می کرد. او، همکارش جف موریس و دفتر حقوقی لنگروک و وول ۲۵ پرونده مختلف را به دو دادگاه متفاوت ارائه داده و مطرح کردند. ۱۲ تای اولی متعلق به شاکیان ساکن خارج از ایالت ورمونت بود که به دادگاه فدرال و ۱۳ تای بعدی به دادگاه ایالتی ارجاع داده شدند. ویدمن به من گفت که “ما همه تخم مرغ هایمان را در یک سبد نمی گذاریم.” الباقی مورد و پرونده های مرتبط به شاکیان یتیم خانه سنت جوزف که تازه طرح شکایت کرده بودند هم به وکلای دیگر ارجاع شد تا مسئولیت آن پرونده ها را برعهده بگیرند.
ویدمن علیه سه مجموعه طرح دعوی کرده بود. اسقف نشین رُمی، کاتولیکی برلینگتون در ایالت ورمونت که مسئولیت دفاع از آنها را بیل اوبرین برعهده داشت. موسسات خیریه کاتولیکی ایالت ورمونت که جان گراول وکالتشان را پذیرفته بود و خواهران روحانی که جک سارتور، وکیلی مجرب و مشهور به سرسختی و انعطاف ناپذیری را به استخدام در آورده بودند. یکی از وکلا در مورد سارتور به من گفت که وکلای محلی به او لقب دارث ویدر (یکی از شخصیت های فیلم و رمان معروف جنگ ستارگان) داده اند.
ویدمن یکی دو هفته ای به دنبال نجات یافتگان یتیم خانه سنت جوزف و طرح دعوای آنها یا حضورشان به عنوان شاهد در دادگاهها، به ایالت فلوریدا در رفت و آمد بود. یک نفر که پیدا می شد، پنج نفر را به او معرفی می کرد و آن پنج نفر هم نام و نشان ۲۵ نفر دیگر را به ویدمن می دادند. هرچه ویدمن داستانها و روایت های بیشتری را جمع آوری می کرد، نزدیکی و پیوستگی بیشتری میان آنان می دید. یکی از مثالهایش داستان دختر بچه ای بود که تکه ای شیرینی را دزدیده بود.
تعدادی از زنان بصورت جداگانه به ویدمن گفته بودند که روزی را به یاد می آورند که برای دیدن تنبیه کسی دور هم جمع شده بودند. یکیشان فکر می کرد که این اتفاق نزدیک محل غذاخوردن دخترها روی داده ست و اما گفته های دیگری محلی را نشان می داد که دخترها کت و کلاهشان را موقع ورود در می آورده و آنجا آویزان می کردند. اما همه در اینکه این اتفاق در طبقه پائین روی داده با هم همداستان بودند.
سه نفر از زنان به یاد می آورند که دختر روی یک میز در حالی که صورتش رو به پائین بود کتک می خورد. دو نفرشان می گویند که راهبه برای کتک زدن دخترک از وسیله ای شبیه به پارو استفاده می کرده. یکیشان میگوید که راهبه با یک تکه چوب به اندازه دو، سه فوت دخترک را می زده و اما وقتی که چوب شکسته، راهبه به سراغ آن وسیله شبیه به پارو رفته است. آخرش هم آن وسیله شبه پارو شکسته و راهبه یکی دیگر شبیه به آن را برداشته و به زدن ادامه داده تا کارش تمام شده. یکی از زنان تعریف می کند که “تو از نوع ضربه ها می توانستی بفهمی که کی تمام می شود. چون آخرین ضربه از همه سخت تر و دردناکتر بود.”
همه زنان یادشان هست که راهبه ای تعدادی کبریت داشته و استفاده می کرده. یکی از زنان فکر می کند که این راهبه یک جعبه پر از کبریت داشته و اما دیگری می گوید که فقط یک عدد چوب کبریت بوده. یکی از زنان می گوید که راهبه گفته بوده که “نشانتان می دهم که من دزدی را در اینجا تحمل نمی کنم.” دیگری گفته که “ان اتفاق برای کسانی (بچه هایی) می افتاد که دزدی می کردند.” و نفر سومی هم یادش می آید که راهبه گفته بود که “وقتی چنین کارهایی بکنید این بلا سرتان می آید.” همه شاهدان اما متفق القول اند که کبریت، روشن و شعله ور بوده و دختر هم برای مجازات نگه داشته شده بوده.
یکی (از زنان ساکن سابق یتیم خانه سنت جوزف) یادش می آید که دخترک تقلا می کرده و اشک می ریخته. دیگری می گوید که همه دخترها گریه می کردند. یکی دیگر می گوید که خودش حرفی زده و اعتراضی کرده و اما دیگران سکوت کرده و صم و بکم حرفی نزده اند. همه آنها یادشان می آید که چه اتفاقی پس از آن افتاده است.
یکیشان می گوید:” راهبه کبریت را روشن کرد و دست دخترک را روی شعله کبریت گرفت در حالیکه شعله با دست دخترک تماس داشت. من نشسته بودم و با گریه می گفتم که تمامش کنید و ادامه ندهید.” زن دیگری از دخترکان ساکن آن روزهای یتیم خانه سنت جوزف به خاطر می آورد که “راهبه کبریت را درآورده و روشنش کرده و نوک انگشتان دخترک را با آن سوزانده.” یکی از زنان گفت که دخترک با اشک و آه و ناله به دزدیدن تکه شیرینی اعتراف کرده و گفته که دیگر این کار را نمی کند.
یکی از زنان که آن روزها دخترکی ساکن یتیم خانه بوده می گوید که راهبه ای به او گفته بوده که اگر در خصوص اینگونه اتفاقات حرفی بزند دیگر پدرو مادر و خانواده اش را نخواهد دید.
با کنار هم گذاشتن تکه های مختلف از حرفهای شاهدان این اتفاق، ویدمن دریافت که نام دخترک مجازات شده ایلین بنوا است. ویدمن برای یافتن ایلین تلاش بسیار کرد و زمانی مستاصل شد که تلاش هایش بی ثمر مانده. تا روزی که کسی با او تماس گرفت.
– باب ویدمن هستم. در خدمتم
تماس گیرنده پرسیده بود که آیا او دنبال ایلین بنوا می گردد؟
– بله. شدیدا به دنبالش هست تا ایشان را پیدا کنم
صدای زنانه آن سوی خط گفته بود که :
– من ایلین هستم
ویدمن شگفت زده شده و گفته بود که من داستان شما را شنیده ام.
ایلین در پاسخ پرسیده بود:
– در مورد سوزانده شدن؟ خودم بودم.
و بعد او داستانش را برای ویدمن تعریف کرد. داستانش همانی بود که دیگران روایت کرده بودند.
داستانهایی که خانمها در خصوص دزدی این تکه شیرینی تعریف کردند به ویدمن آموخت که چگونه خاطره ای دردناک و زجرآور میتواند به روند کار کمک کند. شاهدان، دخترکی که آن تکه شیرینی را دزدیده بود و راهبه ای که با او این برخورد را کرده بود به یاد آوردند. سه نفر از این زنان شاهد نام دخترک را به خاطر آوردند و اما هیچکدامشان یادشان نیامد که آن راهبه دقیقا چه کسی بوده است. نکته اینجا بود که همه آن شاهدان به یاد داشتند که یک راهبه چنین تنبیهی را انجام داده است. اصل داستان امری اشتراکی میان شاهدان بود و اما در خاطرات نقل شده در میان جزئیات اختلافاتی به نظر می رسید.
اغلب، خاطره ای رنج آور و معذب کننده به مانند یک خاطره معمولی عمل می کند. یعنی در این نوع خاطره هم ممکن است بخشهایی به مرور زمان از خاطر ناپدید شوند. برای بیشتر مردم، هرچه این خاطره تجربه ای تلخ تر و عذاب آورتر باشد، احتمال آن بیشتر است که فرد آن را به صورت یک خاطره و روایت زنده به یاد بیاورد. اما همیشه برای این یادآوری آستانه و حدی وجود دارد. اگر آن خاطره و تجربه بیش از حد دردناک و آزاردهنده باشد، ممکن است که فرد آن را کاملا فراموش کند و برای دهه ها دیگر آن را به خاطر نیاورد. اما ممکن است همین خاطره بیش از حد دردناک و عذاب آور تنها با یک نشانه، حادثه یا اتفاق به مانند دیدن فضای یتیم خانه و یا دیدن یک راهبه در سوپرمارکتی در حال خرید، دوباره زنده شده و در برابر چشم شاهد نمایان شود.
پس از هر مصاحبه، ویدمن یادداشت می کرد که با چه کسی گفتگو کرده، برای او چه اتفاقی افتاده و او نام چه کسانی را آورده است. در این پرونده ها و پوشه های زیادی که او گردآوری کرده بود، روایت رویدادها و تصاویر اتفاقات نه تنها مهم بودند که اینها سازنده جزئیات یک دنیای دیگر هم بودند که برای دهه ها به بوته فراموشی سپرده شده بود. هر داستانی که ویدمن به مجموعه اش اضافه می کرد، تائیدی بر داستانها و روایت های دیگر بود. باورش مشکل است که فردی بپذیرد که به صورت کودکی در یتیم خانه سنت جوزف با مشت کوبیده شده و اما این واقعه و وقایعی اینچنین زمانی باورپذیر می شوند که می شنوید در همین یتیم خانه کودکی را سروته از پنجره به بیرون نگه داشته اند و کودک دیگری را به تختی بدون تشک بسته اند و او را زده اند. و همچنین سخت میتوان باور کرد که راهبه ای سر کودکی را زیر آب نگاه داشته تا زمانی که می شنوید که راهبه های دیگری جلوی دهان و تنفس کودکانی را گرفته اند تا آنها از عدم امکان تنفس، رنگ رخسارشان سیاه و کبود شود.
سه سال پس از طرح پرونده جوزف بارکوئین به عنوان اولین پرونده مطرح شده، اسقف نشین پذیرفت که مسئله را نه از طریق دادگاه که از طریق میانجی گری حل و فصل کند. ویدمن از این رویداد شگفت زده نشد. در کوتاه زمانی که او بارکوئین را شناخته بود، دیده بود که چگونه او به سمت کلیسا رفته است. بارکوئینی که در برابر میکروفون ایستاده بود و مسئله را مطرح کرده بود، سالها در ترس و سکوت زندگی کرده بود. و البته او، دستکم تا زمانی که وضعیت بدتر نشده قدرت رهبری قوی ای داشت. او بسیاری از ساکنان سابقی که میل به طرح مسئله در فضای علنی را نداشتند را تشویق به طرح مسئله شان کرده بود.
روند میانجی گری روند ساده ای نبود و به سختی هم آغاز شد. در پایانش هم بارکوئین گفت که کلیسا مبلغ هنگفتی را برای این مسئله درنظر گرفته، به شرطی که توافق و مبلغ دریافت شد سری بماند و در فضای علنی مطرح نشود. (امکان دسترسی به هیچ کدام از مدارک این توافق نبود.)
در آخرین دیدارش با رئیس اسقف نشین، بارکوئین به خاطر می آورد که او و جناب رئیس از وکلا خواسته بودند که اتاق را ترک کنند و فقط آن دو و میانجی بمانند تا بتوانند بر سر جزئیات کار توافق کنند.
بارکوئین حس کرده بود که مصالحه با چنین موسسه عریض و طویلی کاری بس بزرگ است. او تلاش کرد تا با دیگر شاکیان پرونده و موکلین ویدمن تماس حاصل کند و از آنها بخواهد که پیگیری حقوقی شان را ادامه ندهند.
بارکوئین در گفتگو با رسانه های آزاد در برلینگتون گفته بود که او به دنبال راهی با گفتگو و منجر به توفیق همه طرفهای درگیر در خصوص شکایت و مسائل ساکنان سابق یتیم خانه سنت جوزف است. او به یکی از گزارشگران گفته بود که “غضب و عصبانیت هیچ فایده ای برای این ساکنان سابق و آتیه آنها ندارد.” بارکوئین با سالی دیل تماس گرفت و به او گفت که اسقف و عده ای از راهبه ها حاضرند به منزل او بیایند و در خصوص مسائل با او گفتگو کنند. اما سالی دیل از این پیشنهاد ترسید و آن را قبول نکرد.
سالی به یتیم خانه بازگشت. آن روز، یک روز تابستانی بود. دخترها هم به تپه ای سبز و خرم، پر از بوته های گلهای بنفش، گلهای وحشی پراکنده و درختان پنبه ای که تا جنگل بلوط امتداد داشتند رفته بودند. آنها در این فضا غرق بودند. از شیبی تند و مسیری پر پیچ و خم گذشتند. در کنار ریل قطار مسیرشان را ادامه دادند تا به ناگاه از سوی دیگر جنگل خارج شدند. انگار که از دیواری سبز گذر کرده بودند.
ساحل شمالی در برابرشان بود با آبی شفاف و کم عمق که در آن ماهی های کوچک به مانند دخترکانی که هم را دنبال می کنند از این سو به آن می رفتند.
سالی در حال قدم زدن در عمق کم آب بود که دید دو راهبه و پسرکی در یک قایق پارویی به سمت قسمت های عمیق آب می روند.
آنها سالی و چند بچه دیگر را هم با خودشان به درون قایق بردند. سالی هم می دانست بعدش چه می شود. راهبه ها، تو را توی آب می اندازند. به تو می گویند که یادت داده اند شنا کنی. وقتی نوبت به سالی رسید، او فهمید که شناگر توانمندی است و توانست با شنا خودش را به ساحل برساند.
اما پسرک در قایق گریه می کرد و جیغ می کشید. سالی دید که راهبه ها او را به آب انداختند. سالی منتظر ماند که پسرک به ساحل برسد و وقتی نرسید نگران شد که برای او چه پیش آمده. بعدش وقتی که بچه ها با خستگی خودشان را به بالای تپه رساندند، سالی از راهبه ای پرسیده بود که آیا پسرک غرق شده؟
اما راهبه گفت بود که نگران نباش. پسرک به خانه شان رفته!
داستانهای دیگری از ناپدید شدن های رمز آلود هم هست. مثلا دخترکی که راهبه ای او را از بالای پله ها به پائین هل داده بود. ایرنه، یکی از کارکنان غیرروحانی یتیم خانه به سالی گفته بود که دخترک سقوط کرده را هشیار نگاه دارد و تلاش کند با او صحبت کند. اما دخترک فقط ناله می کرد. او یک برآمدگی بزرگ بر اثر سقوط روی سرش داشت و دور چشمانش کبود بود.
سالی به ایرنه کمک کرد تا دخترک را به بیمارستان برسانند. اما کسی آمد و دخترک را از آنها گرفت. یکی آنجا گفته بود: ناپدیدشدنی دیگر؟! پیش آمد تصادفی ای دیگر؟!
چندی بعد سالی از راهبه ها در خصوص فرجام کار دخترک پرسیده بود و آنها همانی را به او گفته بودند که او پیشتر از دیگران شنیده بود. “خانواده دخترک آمدند و بدون مشکل او را بردند.” سالی هم جرات نکرده بود بیش از این پیگیر مسئله شود.
سالی همچنین در خصوص مری کلارک، دخترک دیگری از مهدکودک یتیم خانه هم دیگر سوالی نمی پرسید.
راهبه هایی که در مهدکودک کار می کردند از صدای گریه متنفر بودند. مری گریه نمی کرد و اما انگار زور می زد و صدا از خودش در می آورد. راهبه ها هم از این حرکت بیشتر متنفر بودند.
آنها همه تلاششان را کردند که مری کامل و درست و درمان گریه کند. به دختر بچه سیلی زدند. مشت و ضربه زدند. سالی دیده بود که راهبه ها پیاز به چشمان مری می مالند.
آخرش هم خواهر مری از روزاری – همانکه به آن تسمه چرمی عنوان “کپسول سبز” داده بود – مری را از قفا و پس گردن گرفت و گفت که او را نزد مادر روحانی مسئول می برد. او گفت که هرکسی نتواند درست و حسابی گریه کند “خُل است.”
این آخرین باری بود که سالی مری را دید. بعدها یکی از دخترهای بزرگتر گفته بود که مسئله مری حل شده و دیگری گفته بود که او نزد پدر و مادرش است. مری هم ظاهرا بی مشکل به خانه رفته بود!
پسر دیگری هم بود که سالی شنیده بود به همراه پسربچه دیگری از فامیلشان از یتیم خانه فرار کرده بودند. پسرک یک کلاه کاسکت فلزی بر سر داشت ووقتی که میخواسته از زیر فنس ها بخزد و فرار کند برق او را گرفته بود. راهبه ای که او را آورده بود برای اینکه به سالی درسی داده باشد، سالی را به همراه سایر بچه هایی که راهبه آنها را شیطان و بازیگوش میدانست به مراسم تدفین پسرک آورد.
پسرک در تابوتی کوچک دراز کشیده بود. جسدش حتی شبیه به یک پسر نبود و سالی فکر کرده بود که فقط یک جسم سوخته با حفره هایی بر روی آن در تابوت است. راهبه ای به سالی گفت که به سمت تابوت برود و جسد سوخته پسرک را ببوسد.
سالی گیر افتاده بود. او مجبور بود و به درون تابوت خم شد. اما تنها بر روی صورت و بدن سوخته پسرک جای حفره هایی که بر اثر سوختگی به وجود آمده بود دیده میشد.
وقتی که سالی به سمت پسرک خم شده بود، راهبه ای زیرگوشش گفته بود که اگر آنچه از او خواسته شده انجام ندهد و فرار کند، همین بلا سرش خواهد آمد.
سالی حتی تصورش را هم نمی کرد که چنین بلایی سرش بیاید و ناپدید شدن با چنین مرگ هولناکی نصیبتش شود. روزها او سرش به کارش گرم بود و شبها هم در گوشه ای تاریک از خوابگاه به سر می برد و تلاش می کرد که بتواند بخوابد.
راهبه ها دخترها را مجبور می کردند که در یک خط و در حالی که صورتشان به آن سمت است دراز بکشند. دخترها باید دستهایشان را به مانند زمان دعا کردن کنار هم می گذاشتند و با همان حالت دستها در وضعیتی که صورتشان به یک طرف است تمام شب را بگذرانند و بخوابند. اگر دستهای دختری در خواب می افتاد، راهبه ای با سیلی او را بیدار می کرد و به اتاق زیر شیروانی می فرستاد. وقتی سالی در خواب تکان خورده بود، راهبه ای موی او را کشیده و با شلاق او را زده بود و بعد او را برای خواب به تختش فرستاده بود. خوابی باز در همان حالت. دستها کنار هم بر روی بالشت به مانند زمان دعا!
ادامه دارد …
توضیح: کریستین کنیلی، محقق و پژوهشگر ارشد مقیم ملبورن در استرالیاست. او نویسنده دو کتاب است.
کتابهای او «اولین کلمه: پژوهشی در ریشه های زبان» و کتاب دومش «تاریخ ناپیدای نژاد انسانی: چگونه دی ان ای و تاریخ، هویت و آینده ما را شکل دادند» نام دارند.
این گزارش مبسوط در وبگاه بازفید در تاریخ ۲۷ آگوست ۲۰۱۸ به این آدرس منتشر شده است: https://www.buzzfeednews.com/article/christinekenneally/orphanage-death-catholic-abuse-nuns-st-josephs