۱-سخن از زمانهایست که روزنامههای غیردولتی با یک روز تاخیر به شهرستانهای بزرگ میرسیدند و شهرستانهای کوچک نیز برای خواندنشان تا بعدازظهر فردای روز انتشار و یا حتی تا ۲ روز بعد باید منتظر میماندند.
شاید برای نسل امروز غریب بنماید که مخاطب تبریزی، روزنامه اصلاحطلب شنبه ۱۹ تیر ۷۸ را تنها میتوانست صبح یکشنبه ۲۰ تیر در دست بگیرد و با تیتر معروف «خرداد» که «کوی دانشگاه به خاک و خون کشیده شد» مواجه شود.
اما گرچه آن زمان هنوز اینترنتی در ایران وجود نداشت و رسانههای دیداری فارسی زبان نیز شروع بهکار نکرده بودند اما رسانههای شنیداری فارسی زبان همان زمان نیز تاخیر رسانه های کاغذی را پر میکردند. بدین سان گرچه داستان برای ساکنان امیرآباد و گیشا و یوسف آباد از عصر پنجشنبه ۱۷ تیر و برای سایر پایتختنشینان از صبح جمعه ۱۸ تیر شروع شده بود اما برای شهروندان تبریزی قصه از بعدازظهر شنبه ۱۹ تیر شروع شد. زمانیکه بخش های خبری رادیوهای فارسی زبان شروع به پخش روزانه برنامه ها کردند و از سوی دیگر نمایندگی هفتهنامه امید زنجان در تبریز با انتشار یک ویژه نامه خبر از رخدادهایی داد که دو شب قبل در کوی دانشگاه تهران رخ داده بود.
نمایندگی امید زنجان گرچه ذیل مجوز آن نشریه منتشر میشد اما نام سروش بیداری را روی لوگوی خود درج می کرد و به سرعت با فروش تمام ۵۰ هزار نسخه چاپ شده اش به چاپ دوم رسید. مناطق مرکزی شهر بهویژه حول دکه های روزنامه فروشی از جمعیت کنجکاوی که هر چه زمان می گذشت کنجکاوی اش به خشم و عصبانیت تبدیل می شد پر شده بود.
ساعت به ۶ عصر شنبه گرم تابستانی ۱۹ تیر نرسیده بود که تجمعی از دانشکده فنی جدید دانشگاه شروع و تا سر در دانشگاه ادامه یافت اما وارد بلوار ۲۹ بهمن نتوانست بشود.
با مداخله انجمن اسلامی و موافقت کانون مستقل دانشجویان دانشگاه تبریز که تشکل رادیکال تر اصلاح طلب دانشگاه تبریز محسوب میشد و به نزدیکی با نهضت آزادی و «نواندیشان ملی و مذهبی»* آن روزگار اشتهار داشت، قرار بر توقف تجمع و اعلام تجمع برای ساعت ۱۰ صبح فردا یکشنبه ۲۰ تیر گذاشته شد.
۲– صبح روز یکشنبه خیلی زود فرا رسید و انجمن اسلامی که گمان میکرد اگر کانون مستقل را در اعتراضات به حاشیه نراند ابتکار عمل را در دانشگاه تبریز از دست خواهد داد ، بهجای ۱۰ صبح از ساعت ۹ با مستقر کردن ۲ وانت بار مجهز به تجهیزات صوتی و پخش نوحه و سپس سرود یار دبستانی تجمع اعتراضی را کلید زد. خواسته انجمن تبریز در واقع این بود که تجمع اعتراضی محدودی را در میدان مرکزی دانشگاه روبروی ساختمان های ریاست تا ۷ فنی برگزار کند و همه چیز تمام شود؛ چیزی که موجب آزردگی فعالان اصلاح طلب رادیکالتر شد و آنها با شعار «برادر شهیدم راهت ادامه دارد» و «سلام بر خاتمی ؛ درود بر فروهر» تجمع را به سرعت از دست انجمن اسلامی خارج و جمعیت را به سوی خیابان گلباد هدایت کردند. صحنه کمیکی که نگارنده از این دقایق به یاد دارد تصویر یکی از اعضای شورای مرکزی انجمن تبریز است که بعدها به عضویت شورای مرکزی یکی از احزاب اصلی اصلاح طلب نیز درآمد؛ در حالی که سوار بر وانت و بلندگو و میکروفن بر دست به دنبال جمعیت می آمد و خواستار بازگشت جمعیت از سمت خیابان به سوی میدان مرکزی دانشگاه بود.
جمعیت هنوز وارد خیابان گلباد نشده بود که یکی از فعالین دانشجویی زنجانی دانشگاه آزاد با رفتن روی بام دکه نگهبانی در ورودی خیابان گلباد سخنرانی شورانگیزی با مطلع «من از تهران خون آلود میایم» ایراد کرد. هیجان جمعیت دیگر به سطحی رسیده بود که یک اعتراض بزرگ شهری را رقم زند ؛ هر چند مواجهه با نیروی ضد شورش باتوم به دستی که از دو سوی ، خیابان گلباد را بسته بود نیز کار آسانی بنظر نمی رسید.
جمعیت به یکباره تصمیم به بازگشت به داخل دانشگاه گرفت.
فعال انجمن اسلامی که از فرط گرما پشت وانت را رها کرده و داخل نشسته بود به یکباره با خوشحالی به روی وانت رفت و میکروفن در دست گرفت و ذوق زده فریاد برآورد که دیدید گفتم نرید بیرون؟ برگردید، برگردید!
اما جمعیت در میان چشمان بهت زده او از جلوی وانت عبور کرد. طول میدان مرکزی دانشگاه را پیمود و به خیابان اصلی دانشگاه رسید و روی به سوی درب اصلی نهاد.
ساعت هنوز ۱۱ را نشان نمی داد که در اصلی آبی رنگ دانشگاه که برای ممانعت از خروج دانشجویان معترض توسط نگهبانان قفل شده بود از جا کنده شد و جمعیت وارد بلوار اصلی ۲۹ بهمن شد. ماشین های آتش نشانی که به دستور خورشیدی فرماندار وقت تبریز به محل آمده بودند شروع به پاشیدن آب به تظاهرکنندگان کردند که همین نکته موجب خشم و عصبانیت بیشتر جمعیت تظاهرکننده شد.
خشمی که با نگاهی کوتاه به سمت چپ خود و دیدن مصالح ساختمانی دپو شده در اطراف مسجد در حال ساخت دانشگاه – حد فاصل اصلی و دانشکده کشاورزی- به راحتی امکان لجستیک تخلیه اش را میافت.
اما زد و خورد کوتاه مدت بین دانشجویان معترض و نیروی ضد شورش با حضور محمدزاده استاندار دولت اصلاحات متوقف میشود.
ساعت هنوز به ۱۲ نرسیده و محمدزاده میگوید که به نام دولت اصلاحات سخن میگوید اما سخنانش هر رنگی دارد جز اصلاح طلبی!
تهدید میکند. عجله دارد. حوصله گفتگو ندارد. می گوید یا همین الان متفرق شوید یا من خودم را کنار میکشم تا گوشتمالی تان بدهند!
محمدزاده می رود اما معترضان نیز روانه نماز ظهر میشوند.
آخر هنوز فضای دانشجویی به شدت مذهبی و محافظه کار است و بر خلاف دهه بعدش که مذهب به یکباره در دانشگاه فرو می پاشد ؛ به جای آوردن واجبات دینی و یا دستکم تظاهر به آن از الزامات فعالیت دانشجویی است.
سکوتی عجیب تا نزدیکی ساعت ۲ بر دو سوی جبهه ای که درب اصلی دانشگاه خط ممیزش است حاکم می شود.
جمعیت معترض بعد از اقامه نماز به آرامی در حال ترک دانشگاه است که یکباره جمعیتی قابل توجه از چماقداران از سمت بالای بلوار ۲۹ بهمن جایی که حوزه علمیه تازه تاسیسی در آن ایجاد شده تا به گمان بسیاری دانشگاه را تحت کنترل خود گیرد ؛ حیدر حیدر گویان و وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد گویان وارد محدوده اعتراضات میشوند.
دانشجویان معترضی که در حال ترک صحنه بودند چاره ای جز بازگشت به داخل دانشگاه ندارند. مسئولین دانشگاه نیز از فرصت توقف ظهرگاهی اعتراضات استفاده کرده اند و در حال جوش دادن در اصلی هستند که صبح شکسته شده .
خورشیدی فرماندار تبریز به سرپایی ترین شکل ممکن در میان جمعیت حاضر میشود و میگوید یا همین حالا گم میشوید میروید خوابگاه هایتان یا این برادران (اشاره به چماقداران) خوب بلدند با دانشجوی منافق چه کنند!
خورشیدی که میرود دیگر یک جنگ تن به تن واقعی شروع میشود.
اینبار دیگر چماقداران هستند که از طریق مسیل رودخانه نیمه خشک آجی چای که شهرداری در حال مرمت دیواره های سنگی اش است و دقیقا از کنار بلوار ۲۹ بهمن و روبروی درب اصلی دانشگاه رد میشود ؛ سنگ خرد میکنند بالا می اندازند ؛ دپو میکنند و با هدف گیری سر و صورت ، به سوی دانشجویان معترضی که در این سوی بلوار تجمع کرده اند پرتاب میکنند.
بدین سان سنگ های دیواره “آجی چای” روانه دانشگاه و آجرهای مسجد دانشگاه نیز روانه آن سوی بلوار میشود.
۳– با هدف گیری سر و صورت دانشجویان به قصد کشت ، زخمی روی زخمی است که انباشته میشود ؛ کلاسها و راهروهای دو دانشکده کشاورزی و علوم تربیتی که نزدیک ترین دانشکده ها به درب اصلی هستند مملو از مصدومان است.
دانشجویان پزشکی و هر کسی که کمک های اولیه می داند شروع به مداوای جراحات مجروحین کرده است ؛ درب قابل ترددی که دانشکده پزشکی را از بیمارستان امام جدا میکند باز است و کسانی که زخمهای جدی تری دارند با ماشین و حتی با برانکارد تا آنجا حمل میشوند و سپس به بیمارستان امام انتقال میابند.
ساختمان بسیار کوچکی که چند ماه قبل تحت عنوان پایگاه بسیج آنسوی بلوار ۲۹ بهمن تاسیس شده به مرکز چماقداران تبدیل شده و لحظه به لحظه بر انبوه شان افزوده میشود.
ساعت از ۴ گذشته است که با تماس هایی از تهران دانشجویان کانون مستقل متوجه میشوند که امام جمعه –محسن مجتهد شبستری- به چماقداران اجازه تیراندازی و کشت و کشتار داده و هماهنگی های نهایی لازم با بیت رهبری را نیز انجام داده.
همه بسیج میشوند تا جمعیت معترض را جمع و به داخل دانشگاه هدایت کنند اما عقب نشینی تاکتیکی چماقداران به سوی مدرسه علمیه که به قصد احساس پیروزی بخشیدن به معترضین و بیرون کشیدن شان از دانشگاه و سپس آغاز تیراندازی انجام شده ؛ متقاعد کردن جمعیت برای بازگشت به دانشگاه را دشوار کرده است.
ساعت هنوز به ۵ نرسیده که صدای شلیک رگباری گلوله به سوی دانشجویان همه را نقش بر زمین میکند.
شلیک واقعی و به قصد کشت است.
هر کسی که بیرون است یا تیر میخورد و زخمی به اسارت چماقداران درمیاید یا آنقدر با قنداق اسلحه بر سر و صورتش میکوبند که زخمهایی به مراتب بدتر از مجروحان با گلوله بر می دارد.
مرحله بعدی رد کردن بازداشت شدگان مجروح از درون تونل کتک است. تونلی که از این سوی بلوار ۲۹ بهمن و در عرض آن تا داخل پایگاه بسیج کشیده شده است.
تونل کتک که تمام میشود تازه میرسی به توالت پایگاه بسیج که به عنوان بازداشتگاه استفاده میشود و بیش از ده نفر را در خود جای داده.
شانس که بیاوری از آن حمام خون کشان کشان بیرونت میاورند پیراهنت را درمیاورند و به عنوان چشمبند روی صورتت میکشند و بیرونت میکشند و سوار بر هایس میکنند و راهی به درازای نیم ساعت را با چشمان بسته طی میکنی و در حالی که در تاریکی مدام آخرین تصویر قبل از بازداشت را با خود مرور میکنی که در یک لحظه دهها نفر روی زمین افتادند ؛ مسئله زندگیت این سوال میشود که “چند نفر مردند؟” ؛ “یعنی آن دختری که از سینه اش تیر خورد زنده میماند یا مرده است؟”
بعد از نیم ساعت که از پشت چشمبند نیز از سرعت خودرو مشخص است که مسیر اتوبانی کمربندی و سپس اتوبان مرند را طی میکند ؛ در ماشین باز میشود ضربه قنداق اسلحه رو کمرت را حس میکنی و صدا فرمان میدهد که بیایید پایین!
همان صدایی که در طول مسیر از هیچ فحاشی جنسی به بازداشت شدگان در حال انتقال فروگذار نبوده!
به سرعت کمربند و ساعت و کفش ها را در میاورند و بازداشت شدگان را از مسیر پله های آهنی که مشخص است به سوی زیرزمین میرود می برند. در مسیر پله ها اما تمام تلاش شان این است که با پوتین روی پای برهنه بازداشتی ها بروند تا او روی پله نیز زمین بخورد و آسیبی جدی تر از آنچه تا اینجا بر سرشان آورده اند بر او وارد شود.
۴– در بیرون این بازداشتگاه مخوف و در سطح شهر اما مردم برای یاری رساندن به دانشجویان بی پناه به حرکت درآمده اند.
جمعیتی از سوی خیابان امام خمینی به سوی آبرسان و جمعیت دیگری نیز از سوی بلوار آزادی به سوی دانشگاه راه افتاده ؛ اولی در محدوده چهارراه منصور با حمله چماقداران و ضد شورش مواجه میشود و دومی در محدوده چهاراه مارالان که نهایتا کار به آتش زدن پمپ بنزین مارالان نیز می انجامد.
اما چماقداران نورسیده و حتی بعضا نوجوان اسلحه به دست را که چونان شلیک می کنند که تو گویی در حال بازی کودکانه خویش اند ؛ کسی یارای متوقف ساختن شان نیست.
شلیک می کنند ؛ زخمی می کنند و می کشند و پیش میایند. دانشکده های دانشگاه تو گویی در خیال شان سنگرهای دشمن فرضی اند که باید یک به یک فتح شوند!
دانشکده کشاورزی جایی است که بیشترین زخمی را در خود جای داده ؛ سپس علوم تربیتی و آنگاه ادبیات و علوم انسانی ؛ فنی و علوم قدری مقاومت می کند ؛ فنی جدید و آنگاه شیمی!
در این سوی ریاضی و کامپیوتر با خاک یکسان میشود ؛ حال بعد از شیمی نوبت به خوابگاه های دختران داخل دانشگاه رسیده!
الله اکبری میگویند و بر سر دخترکان شهرستانی بی پناه آوار میشوند ؛ پورفیضی رییس دانشگاه که در حال کشیده خوردن از یک کمیته چی اخراجی سابق معروف به «اکبر توده» است چرا که تخصصش دستگیری چپی ها بوده اما پزشکیان رییس علوم پزشکی با دیدن حمله به خوابگاه دختران خونش به جوش میاید و سعی در متوقف کردن شان میکند.
و همین لحظه لحظه بزرگیست برای او که بدین سان حیات سیاسی اش را می آغازد و تا نایب رییسی مجلس نیز پیش میرود.
عده ای از دختران به گندمزارهای «ساری زمین» در منتهی الیه دانشگاه که بعدها اتوبان نیایش در آن احداث شد فرار میکنند و با عبور از گندمزارها ساکنان محله زعفرانیه در خانه هایشان به آنان پناه میدهند.
خوابگاههای دختران ، آزمایشگاه های متعدد دانشکده شیمی ، آزمایشگاه های فنی جدید در انتهای دانشگاه صدمات جدی می بینند. چماق داران حتی در تعقیب دانشجویان تا رصدخانه دانشگاه نیز میروند و به شیشه های رصدخانه در کوه مشرف به دانشگاه نیز آسیب میرسانند.
۵– بیمارستان های امام و سینا پر از زخمی هستند. زخمی هایی که اکثریت شان با شلیک تیر مستقیم مجروح شده اند. اما نیروهای امنیتی به زخمی ها نیز رحم نمیکنند و آنها را بازداشت کرده از تخت بیمارستان به بازداشتگاهها منتقل میکنند.
وضعیت بازداشتگاه اما فاجعه بارتر است. افراد هر چه دیرتر بازداشت شده اند خونریزی شدیدتری دارند ؛ در یک سلول ۲۰ متری مربعی ۴۰ ، ۵۰ نفر را جا داده اند ؛ هوایی برای تنفس وجود ندارد و خون روی زمین را به وضوح میشود حس کرد. خون و عرق در هم آمیخته بوی تعفن عجیبی تولید کرده است.
دارم به جلد دوم کتاب نقد عقل مدرن رامین جهانبگلو فکر میکنم که از دیروز خواندنش را شروع کرده ام و مصاحبه اش با آیزایا برلین بسیار هیجان زده ام کرده است.
با خود می اندیشم که آیا بار دیگر خواهم توانست این کتاب را دست بگیرم یا به سبک کودتای شیلی همین جا جوخه های اعدام راه خواهد افتاد؟!
ساعتها در این وضعیت میمانیم و کم کم همه یاد میگیریم کمتر نفس بکشیم تا بلکه مدت بیشتری زنده بمانیم!
نمیدانم چند ساعت میگذرد اما بالاخره در باز میشود و اینبار بازداشتی جدیدی داخل نمی آید.
یکی داد میزند ۵ تا ۵ تا چشماتون رو خودتون ببندید و بیایید بیرون. دوستم که دانشجوی دکتری ریاضی محض است و بعدها بعد آزادی بلافاصله به استرالیا مهاجرت میکند با دیدن شرایطم داد میزند که این دارد میمیرد این را ببرید اول!
چشمم را پاسدار خودش می بندد و بیرون میبرد و رو به دیوار می نشاند.
نمیدانم چقدر میگذرد تا بازگردد ؛ باز میگردد و به راهرویی هدایتم میکند ؛ روبروی میزی روی زمین می نشاند ؛ یک پاسدار با اسلحه بالای سرم ایستاده.
پیش خودم میگویم خب قرار بود توی ۳۵ سالگی بمیری (نمی دانم چرا آن سالها فکر میکردم باید هر کاری دارم تا قبل از ۳۵ سالگی تمام کرده باشم و برای مرگ آماده باشم) ؛ حالا ۲۰ سالگی را ندیده می میری.
دارم زیر لب تشهد میخوانم که مسلمان از دنیا بروم که یکباره با صدای داد مرد پشت میزنشین به خود می آیم که : نام ، نام خانوادگی؟
مرد پشت میز مشخصات میگیرد و اگر اندک زرنگی داشته باشی و اسم و آدرست را غلط بدهی رهیده ای اما چون بعد از گفتن نام و نام خانوادگی به کناری اش میگوید چک کن ببین اگه درست نگفته باشه تو لیست اعدامی های امشب قرارش بده ؛ احتمالا کمتر کسی جرات میکند دروغ بگوید!
بعد از دادن مشخصات به یک حیاط بزرگ منتقل میشویم ؛ به دلیل شکستن سرم خون زیادی ازم رفته و سرمای شبانگاهی تبریز به لرزه ام می اندازد اما خدا را شکر میکنم که اینجا بهرحال هوایی برای نفس کشیدن وجود دارد.
با خودم میگویم یعنی دارند لیست اعدام شبانه آماده میکنند؟
صرفا با توجه به اینکه اسم و آدرست را درست گفته ای یا نه؟
آخر اینکه نمیشود!
این عادلانه نیست!
کم کم حس میکنم چپ و راستم اشخاص دیگری را هم آورده و نشانده اند. اصلا چپ و راستم پر آدم شده است. بوی خون دوباره همه جا را گرفته!
صدای پیرمردی میاید نفر به نفر پیش میاید ترکی حرف میزند اگر ترکی جوابش را بدهی یک کشیده میخواباند و فحش میدهد که چرا با این فارسهای فلان فلان شده همراه شده ای ؛ اما اگر نتوانی ترکی جوابش را بدهی و فارسی حرف بزنی یک کشیده میشود چندین کشیده و اگر لهجه کردی داشته باشی که لگد هم اضافه میشود.
ظاهرا تصور پاسدارها این بوده که فتنه کردی بوده و رگ آذری و شیعی شان توامان زده بالا.
به یکی که لهجه کردی دارد میگوید نمازت رو با دست باز میخوانی یا دست بسته؟
وقتی جواب می شنود که من سنی هستم به کناری اش به ترکی می گوید دیدی گفتم فتنه عمر (خلیفه دوم) ی هاست.
به صف مان می کنند و به سوی اتوبوس ها میاورند ؛ جلوی در هر اتوبوسی مردی دوربین به دست ایستاده که آنجا می باید چشمبندت را برداری و اسم و آدرست را دوباره بگویی تا سوار اتوبوس شوی.
پیش خود میگویم کاش حداقل بعد از اعدام جایی که دفنم کرده اند را به خانواده ام بگویند و بعد فکر میکنم خب اگر اینجا میخواستند میتوانستند اعدام کنند. حتما میخواهند به وادی رحمت ببرند و همانجا روی تپه ها تیرباران کنند و در گور دسته جمعی بریزندمان!
اتوبوس حرکت میکند. همه صندلی ها پر شده و روی زمین هم حتی بازداشتی ها را نشانده اند.
پیرمردی که قبلا صدایش را شنیده ام شروع به سخنرانی درباره رافت اسلامی میکند و اینکه حضرت آقا (آیت الله خامنه ای) امر کرده اند همگی تان را امشب آزاد کنیم تا بعد به جرایم تان رسیدگی شود ؛
میگوید از میدان راه آهن می پیچیم تا نصف راه و از آنجا یک توقف چهارراه لاله خواهیم داشت ؛ یک توقف مارالان و آبرسان و شاهگلی.
هر کسی هر جا میخواهد پیاده شود اما بدانید امشب بهتان خیلی رحم کردیم اگر هر کسی جز آقا بود قطعا دستور اعدام همگی تان را میداد. فعلا آزاد میشوید تا بعدا به جرایم تان رسیدگی شود.
چهارراه لاله پیاده میشوم. دوباره مرد دوربینی میگوید اسم و آدرست را بگو و برو.
میگویم و او سوار میشود و اتوبوس حرکت می کند.
حال من مانده ام و حدود ۲ کیلومتر راه تا خانه و پاهایی که کفشی به پا ندارند و باید پا برهنه تا خانه بروند.
خورشید در حال طلوع است و همین باعث میشود بتوانم سنگ ریزه ها و خرده شیشه هایی که از درگیری های دیروز به جای مانده را تشخیص دهم و به آرامی به سوی خانه بروم!
دارم به خواندن ادامه مصاحبه رامین جهانبگلو با آیزایا برلین فکر میکنم و مدام با خود تکرار میکنم “ماهیت نهادی دولت سرکوب آزادی شهروندان است ؛ باید دولت ها را هر چه کوچک و کوچک تر کرد!”
یکباره یادم می افتد که الان پدر و مادرم کجا دارند دنبالم میگردند و چه حالی دارند؟
کلیدهایمان را گرفته اند و حال من جرات در زدن ندارم ؛ جرات روبرو شدن با گریه های مادر را ندارم ؛ روی پله جلوی خانه مان می نشینم.
از دور ماشین میاید ؛ نزدیک تر که میایند صدای پدرم را میتوانم تشخیص دهم که پشت موبایل انگار به کسی میگوید همه بیمارستان ها را گشتیم نبود!
در آغوش شان میکشم و میکشند ؛ همه جایم خونی است ؛ خونی میشوند و می گریند.
داخل میرویم.
خورشید دیگر طلوع کرده و آن یکشنبه سیاه تمام شده ؛
یکشنبه سیاهی که هیچگاه برای من و ما تمام نخواهد شد.