امروزه، آنچه جامعهی انسانی را به وحشت میاندازد و «جهانِ زندگی» را مختل میکند، مواجهه با شکل نگرانکنندهای از کنشهای معنادارِ نظامهای ایدئولوژیک برای تزریق ترس، ناامنی و وحشت در میان مردم است. این نوع خشونت سازمانیافته با پیروی از یک منطق عقلانی تا آنجا پیش میرود که بنای هرگونه عقلانیت، امنیت و آرمان فروپاشد. در این حالت، صرفاً مشاهدهی تعداد کشتهشدگان در شکلهای مختلف خشونت سیاسی سبب بروز دلهره در میان مردم نمیشود، بلکه، تجربهی ترور روزمره برای رسیدن به اهداف سیاسی و سازماندهی به جامعهای منضبط و پیشبینیپذیر برای حفاظت از نظام سیاسی است. در این نوع تروریسمِ ایدئولوژیکْ که «ملَت»، هدف ترور مستمر قرار میگیرد، از طریق نمایش و بازنمایش ترس، به طور آگاهانه، پنهان و آشکار، ارعاب سیاسی نقش محوری مییابد و چنین بهنظر میرسد که فقط صیانت از حکومت سبب ارضای کنترلکنندگان نمیشود، چونکه هدف عالی، تسخیر «همهچیز» است. به این خاطر، حکومت، صدای هیچ مخالفی/منتقدی را تحمل نمیکند؛ به اعطای هیچ نوع آزادی تن نمیدهد و هیچکس حق گذر از قوانین و فرامین و شکستن محدودیتهای اجتماعی/سیاسی را ندارد. تجربهی زیستن زیر سایهی سرکوب در دورانهای سیاه نازیها در دههی ۱۹۳۰ یا فاشیست ایتالیا در دههی ۱۹۲۰ یا دوران تصفیهسازی در اروپای شرقی، نشان میدهد که چگونه ابراز رفتارهایی ساده و پیشپاافتاده در پوشش «قانون» به یک رؤیا تبدیل شدهبود. نهتنها سادهترین و پیشپاافتادهترین رفتارها و کردارها به رؤیا تبدیل شدهبود، بلکه، اعتقاد و تفکر دربارهی آنها نیز جرم بود! زیرا به قول «ژیژک» راهبرد این است که مقررات حقوقی چنان سختگیرانه تدوین شود که اگر نص آن را در نظر بگیریم، همگان مجرماند. «بدین ترتیب رژیم میتواند با گذشت بودن خودش را به رخ بکشد:«میبینید، اگر میخواستیم، میتوانستیم همهتان را دستگیر و محکوم کنیم، ولی نترسید، ما اهل مدارا و آسانگیری هستیم…»؛ در عین حال رژیم همواره اتباع خود را تهدید به تنبیه میکند:«بیشازحد با ما بازی در نیاورید، یادتان باشد که هر لحظه میتوانیم …»[۱]. و این یعنی زیستن زیر سایهیِ نحسِ تروریسم.
اینها همه، بهایی برای پاسداشت جهان ساختگی و ایدئولوژیک نظام سیاسی است. این نوع تروریسمِ مبتنی بر ایدئولوژی بیشتر از جانب مردمِ خود احساس خطر میکند تا ملت و دولتی دیگر. و موعدِ سرکوب و خفقان را زمانی میبیند که خود را در تهاجم و محاصره مییابد؛ البته این توهم برای آنان همیشگی است.
این خشونت سیستمی، رمز و راز اعمال زور را خوب حفظ است: تلفیق ماهرانهای از تروریسم سنتیـالبته در سطح بسیار کم که دارندگان قدرت سیاسی را هدف قرار داده نه مردم عادیـ و تروریسم جدید که به صورت تصادفی جامعهی مخاطب خود را انتخاب میکند تا به اعمال وحشت مشغول شود. و همینطور آمیزهای از صورت پراگماتیستی تروریسمْ از طریق نمایش و بازنمایش ترس برای استیلا بر زیست سیاسی/اجتماعی مردم، مثل سرکوب گسترده در اعتراضها و بازداشت اقشار مختلف جامعه. و صورت نمادین از تروریسم که میتواند شامل بلایی باشد که بر سر یک «گذشته»، «تاریخ» و راویانِ تاریخِ شکوهمند میآورد. پس هدف تروریسم در شکل «نمادین» میتواند شامل: حمله به «نهادها و سازمانهای دموکراتیک»، «تاریخِ مورد علاقه و آثار برجامانده» و «فرهنگ» باشد؛ که هر کدام پیام خاصی را به جامعه مخابره میکنند.
با این نظر، قاعدهی «ترور» که از نسخههای ایدئولوژیک برای تحقق آرزوها و خواستههای ایدئولوژیک پیروی میکند، نقطهی پایانی ندارد. حتا با حذف تمام مخالفان و منتقدان، به بیریشهکردن تمام انسانها روی میآورند تا داغِ بیهویتی و بیعملی تا ابد بر پیشانی آنان بماند؛ برای آنکه جرأت ایستادن در برابر نظام ایدئولوژیک به ذهن کسی خطور نکند. در حقیقت مشی تروریسم ایدئولوژیک ـآنطور که ما بهکار بردهایمـ با «ارعاب» برای تحقق خواستهها، پیوند گسستناپذیری دارد.
با این نظر، شاخص نظامیگری بههمراه نظامِ توجیهگرِ سرکوب و ارعاب که غالباً یک نظریهی تحریفشده، گلچینی از تاریخ یا قرائت خاصی از مذهب است، مشخصهی بارز چنین نظامهای سیاسی میباشد. چه در زمان سلطهی داخلی و چه تداوم آن، دو مؤلفهی نظامیگری و نظامِ توجیهگر به چشم میخورد. البته این دو کافی نیستند! چراکه برای پایداری نظام سیاسی، تلفیقی از پوپولیسم و بسیج سیاسی، تضمینی برای موفقیتهای بعدی است.
شاید به همین خاطر باشد که چنین نظامهایی، در عینحال که به دنبال انحصاری کردن اعمال خشونت هستند، بخشی از آنرا به دست نیروهای حامی میسپارند تا کنترل همهجانبه و فراگیر محقق شود. به همین خاطر، اشکال مختلف ترور، چه در نظام سیاسی و چه در نظام اجتماعی بهچشم میخورد؛ با این تفاوت که باید از نظام سیاسی تروریستی سخن گفت و نه جامعهی تروریستی.
در این وضعیت است که مردم را همیشه آمادهی نوعی رویارویی تمام عیار و آخرالزمانی میکنند و این مناقشهی ساختگی و بیمعنا هم تبدیل به یک امر اخلاقیـکه عبور از آن و فکرکردنْ خلاف آن شایستهی مجازات استـ . به گونهای که استمرار ترور، نیازمند ساختن یک رؤیارویی تمام عیار و یک پوشش اخلاقی برای توجیهپذیری آن باشد که کار صاحبان قدرت را آسانتر کند: در جایی که احتیاج باشد تروریسم ایدئولوژیک قربانی بگیرد.
حالا چهکسی جرأت انتقاد و مخالفت با این دعوا و توهم بچگانه و پوچ را دارد؟ هیچکس!
اسلاونکا دراکولیچ در کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» مینویسد: «آنچه کمونیسم به ما القا کرده بود، دقیقا همان سکون و بیحرکتی بود، این بیآیندگی، بیرویایی، ناتوانی از تصور زندگی به شکلی دیگر. تقریبا امکان نداشت بتوانی به خود دلگرمی بدهی که این دورانی گذراست، خواهد گذشت، باید بگذرد. برعکس، یاد گرفته بودیم فکر کنیم هر کاری هم که بکنیم، وضع همیشه همانجور میماند. نمیتوانیم تغییرش بدهیم. به نظر میرسید گویی آن سیستم قادر مطلق، خودِ زمان را هم اداره میکند. به نظر میرسید کمونیسم ابدی است، ما به زندگی در آن محکوم شدهایم، خواهیم مرد و فروپاشی آن را نخواهیم دید» [۲] .
اسلاونکا به تعبیری از تأثیر «سیاست هراس» حرف میزند. رابطهای میان وسیله: تروریسم و هدف غایی: چیرگی کامل بر مردم؛ ایجادکنندهی فضایی که «سازوبرگهای سرکوبگر دولت» مرجع اول و آخر حکمرانیست. در همین مورد هانا آرنت اشاره میکند که:«ماهیت رژیمهای توتالیتر این است که خواستار قدرت نامحدود باشند. چنین قدرتی را تنها در صورتی میتوان به دست آورد که همه انسانها حتا بدون یک استثنا، در هر جنبهای از زندگیشان تحت یک چیرگی قابل اعتماد در آیند» [۳]. در پرتو این شکل از سیاست است که در عین ابتذال و فرومایگی در داخل، برای چیرگی جهانی میکوشند!
سیاست هراس، چون تلاش میکند مردم یک کشور را «آدم»! کند، سرکوب قشر خاصی مدنظرش نیست. همانطور که سیاستهای شومِ استالین فقط گریبان نویسندگان و روشنفکرانی همچون: ماندلشتام، پیلنیاک، نیکلای کلیویف، پلاتونف و دیگران را نگرفت؛ بلکه، زندگی کل مردم را سیاه کرد.
کتاب «یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ» اثر «الکساندر سالژنیتسین» به گونهای نمادین زندگی گروهها و قشرهای مختلف مردم روسیه را در «اردوگاه»های کار اجباری استالین، بازگو میکند. آنچه که بر سر «شوخوف» ـقهرمان اصلی داستانـ میرود، بیانگر مصیبتها و زندگی سخت مردم روسیه در قرن بیستم است. نویسندهی داستان در جایی مینویسد: «شوخوف کاملاً راضی خوابید. امروز پشت سر هم خوب آورده بود! به انفرادی نیفتاده بود. گروه آنها را به مجتمع اشتراکی نفرستاده بودند. یک کاسهی سوپ اضافی برای ناهار گیرش آمده بود. سرگروه گواهی انجام کار را به خوبی بسته بود. از دیواری که بالا برده بودند، راضی بود. نگهبانان تیغهی فولادی را از او نگرفته بودند. سَرشب از سزار توتون خریده بود. و به دردش غلبه کرد و مریض نشد.» به همین خاطر، زندگی خوب و بد در اردوگاه تفاوت عمدهای با یکدیگر ندارد و نتیجه: تهیشدن هویتها، پرتشدن از دنیای واقعی و از یاد بردن ارزشهای اصیل و انسانی [۴]، هراس از فرار و نافرمانی و بدبینی به هر نوع تغییر مثبت و رهاشدن از وضعیت سخت «اردوگاه» است.
خبرهایی هم که هر روز بین زندانیان ردوبدل میشود، شجاعت عمل و کارِ مؤثر را از بخش زیادی از افراد میگیرد: حبس مجدد، انتقال به انفرادی، محکومیت ۲۳ ساله، ۷ ساله، ۱۰ ساله و ۱۵ سالهی فرد در اردوگاه، گشتزنی نیروهای پلیس در بین زندانیان و مانعشدن از هر نوع گفتوگویِ چندنفره و حتا خلوتکردن فرد با خود، بهزیر لگد گرفتن انسان و نمایش برهنهی اعمال زور، شکنجههای بدنی و روحی! در اردوگاه، فیلمساز و روشنفکر، روزنامهنگار و دانشجو، مادر و دختر، وکیل و پزشک، به چشم میخورند، حتا سربازهایی که در دوران جنگ، صادقانه جنگیدهبودند؛ در داستان بالا، نویسنده، یک دهقان ساده و روستایی را در کانون توجه قرار داده است؛ پس ستمدیدگان و فقرا هم در کنار دیگران در وضعیت نابهسامان اردوگاه بهسر میبرند!
به هرحال، نظامهای سیاسی ایدئولوژیک، جامعه را به اردوگاه تبدیل میکنند و اردوگاه نیز معنایی جز ترس و شکنجه ندارد. به همین خاطر بین تصویرهایی که اسلاونکا و الکساندر ترسیم میکنند، شباهتها عیناً تکرار میشوند. و مهمترین شباهت هر دو، ترور، و صورت سازمانیافتهی آنْ تروریسم است؛ برای فلجکردن و ساقطشدن زندگی روزمره و تبدیلکردن خودش به یک موقعیت ذهنی که با انهدام نظام سیاسی نیز ادامه یابد.
کُندکردن تیغ تروریسم
در آنجا که پای آرزوها و آرمانها به میان میآید، نفی وضع موجود بر ملا میشود. رقص و آواز هم گونهای شورش علیه وضع موجود است. شورشی که تلاش میکند راهی علیه خشونت سازمانیافته و ترور روزمره را بیابد یا اثر تیغِ تروریسم را کمتر کند.
در برهوت تروریسم، رقص و آواز، دستکم، حداقل فضایی است که برای زندگی جمعی انسانها میماند. زیرا خصلت تروریسم و کارکرد پیدا و نهانِ آن، مبارزهی دایمی با آزادی و رهایی است که صرفاً برای محدودکردن آن، اقدام میکند. پس در این حالت، رقص و آواز نیز تجلی آزادی و رهاشدگی فرد است: به شکلی معنادار، حتا نوعی مبارزهی سیاسی. پس این رفتاری [در معنایی فراگیرتر همان شادی] است که با حفظ قدرت مجادله میکند که با از بین بردن «قدرت اجماعی» تهدیدی جدی علیه اقتدار سیاسی است.
حضور مردم در فضای شهری و پرداختن به شعر و آواز و رقص، ریشخندی جدی به ایدهآلیسم بادکردهی فرهنگ رسمی است. مجموعهای از لحظهها که با تعلیق فرهنگ رسمی، خشونت سازمانیافته و ترور، جایی برای سلطهی فرهنگ روزمره، شادی و لبخند مردم باز میشود. کاری که شادی و سرور میکند، درهم شکستن تکصدایی و رابطهی مونولوگی، و ایجاد دیالوگ و پلورالیسم و چندصدایی است. در این بستر از رهاشدگیست که تمرین دموکراسی امکانپذیر میشود.
میخاییل باختین در تمام آثارش که امر کارناوالی و کارناوالیسم را بسط میدهد به خوبی اشاره میکند که چگونه لبخند و خنده، بنیادهای خشکیده ایدئولوژیک را از جا در میآورد. به این اعتبار میتوان گفت:«خنده فرمایشی نیست. در هیچ نظام استبدادی نمیتوان دیگران را به زور وادار به خندیدن کرد. خنده نیرویی است که از با هم بودن تراوش میکند و مقاومتی است که پیکرهی تمامی استبدادها را در هم میشکند. در نظر باختین «جدیبودن» همواره در انحصار حاکمان بود و خنده هرگز وارد دنیای حاکمان نشد و همواره اسلحهای در دست مردمان باقی ماند. فرمانروایان نیز در طول تاریخ از خنده هراس داشتند و باسانسور از آن جلوگیری میکردند [۵].
رقص و آواز با به استهزا گرفتن زیستِ پادگانی/اردوگاهی، سلسله مراتب رسمی را معکوس میکند و در مواجهه با زبان اردوگاهی و نظامیِ «جدیبودن»، امکان و فرصت ایستادگی جمعی علیه صاحبان قدرت را فراهم میآورد که لبریز از مشارکت مردمی است.
ساموئل بکت از زبان یکی از شخصیتهایش در کتاب «در انتظار گودو» چنین میگوید:«ما همیشه چیزی پیدا میکنیم که برساند هنوز زندهایم.» این انسان زخمخورده که هرروزه مخاطب تروریسم است، همین رقص و آواز را نشانهی زندهبودن خود میداند، و مینامد. از دلِ زندگی روزمره که همهچیز یا ناشناخته است و یا دشوار، آندو [رقص و آواز] مرز انحلالِ انسان و زندگی بر مدار مرگ و فروپاشی را از بین میبرند و چون فرد، معترضِ شکنجهیِ دایمی است، موسیقی به زبان واحدی برای اتحاد و بههم نزدیککردن همهچیز و همهکس تبدیل میشود و رقص میشود هنر اعتراض. و همین است که در بطن هر جنبش اجتماعی، هر اعتراضی و هر انقلابی و هر شورشی، کسانی میخوانند و کسانی میرقصند.
منابع و پانوشتها:
۱.ژیژک، اسلاوی، (۱۳۸۹). خشونت، پنج نگاه زیر چشمی، ترجمهی علیرضا پاکنهاد، تهران: نشر نی.
۲.دراکولیچ، اسلاونکا، (۱۳۹۷). کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم، ترجمهی رؤیا رضوانی، تهران: نشر گمان، ص ۳۶.
۳.آرنت، هانا، (۱۳۹۷). توتالیتاریسم، ترجمهی محسن ثلاثی، تهران: نشر ثالث، ص ۲۹۵.
۴.هر چند این داستان، در عین نمایشدادن وضعیتی تأسفبار از زندانیان، در مجموع اثری مثبت و خوشبینانه تلقی میشود که قهرمان اصلی توانسته در شرایط سخت و طاقتفرسا و غیرانسانی، انسان بماند و با تحمیل هر خفتی، ارزشهای نیکو و پسندیدهیِ انسانی خود را در چنگ بگیرد.
۵.عطاریانی، میمنت، مهدی نجفزاده، (۱۳۹۷). واکاوی مفهوم کارناوالیسم در آرای باختین و بررسی امکان مقاومت در زبان عامیانه، فصلنامهی رهیافتهای سیاسی و بینالمللی، دورهی ۱۰، شمارهی ۱، پاییز، ص ۱۴۲.